گمشده در قلبم
گمشده در قلبم
پارت۳
از دید میکو:
وقتی چشم باز کردم،یه فرشته دیدم.یه دختر خوشگل با موهای بنفش بلند.اون کسی بود که منو«دختر کوچولوی خودم»خطاب کرد.(یعنی خیلی باحاله از دوره تایشو اومده تو قرن۲۰میلادی😂اینهمه سال روحش کجا سرگردون بوده یعنی؟!😂)(البته بچها یه موضوعی هست راجع به همین قضیه که تو پست بعدی توضیح میدم)
یادم میومد.مویچیرو،شیاطین،حرف مویچیرو که گفت:بزار خنده تو آخرین چیزی باشه که میبینم؛و قولی که به هم دادیم.با یادآوری خاطراتم،و در نظر گرفتن اینکه الان یه نوزادم،زدم زیر گریه.از ته دل گریه میکردم.دلم وجود مویچیرو رو میخواست.کاش توی همون زندگی قبلیمون میموندیم.
مامان:اروم مامان اروم عزیزم
_اسمشو چی میزاری؟
مامان:اممممم...میکو(بچها مامانش ای هوشینو هست،ولی اینجا مامانش ایدل نیست یه دختر عادیه فامیل باباش هم هایاسه هست)
_اسم قشنگه!
مامان:ممنون عزیزم.
صدای پا اومد.گریم کمتر شده بود.چشمام رو باز کردم ولی همه چیز رو سیاه و سفید میدیدم.یه مرد کنار مامان وایساده بود.مامان منو داد بغلش:دختر بابا خوش اومدی.پس این پدرم بود.بنظر میومد موهاش طلایی باشه.
از دید دایان
نور سفیدی همه جارو گرفت و وقتی چشم باز کردم،یه دختر جوون با موها و چشمای آبی روشن رو دیدم.
_این آقا پسرتون.خیلی نازه.
مامان:ممنونم
مامان:خوش اومدی پسرم!خوشگلم!
پس این زندگی جدیدمه.به یاد آوردم.کیوکا رو.به یاد آوردم حرفی که زدم رو.به یاد آوردم اشک هایی رو که می ریخت و با هر قطره اش،دلمو آتیش میزد.یادم اومد که گفتم:بزار قبل رفتن آخرین چیزی که میبینم خنده تو باشه.یادم اومد که بهش قول دادم تا توی زندگی بعدیم،دنبالش بگردم.دلتنگش شدم.بغض کردم.و بعنوان یه نوزاد اما یه روح نوجوون،از ته دل،اشک ریختم.
مامان سرمو گذاشت روی شونش و پشتم اروم ضربه میزد(مامانش هاتسونه میکو هست و ایدله)
ولی من دلم نمی خواست برای یه لحظه هم اروم بگیرم.دلم برای کیوکا تنگ شده بود.اون دختر دوست داشتنی که موهای صورتی و بلند داشت.اون دختری که همیشه تا قبل از بدست آوردن حافظم،فقط بهم لبخند زد و رد شد.و هیچوقت نفهمیدم چرا.دلم برای دختری تنگ شد که حتی از منم جلو زده بود و روی سه سبک تنفس،تسلط داشت.لعنت به موزان.باید دوازده سال دیگه صبر کنم تا بتونم دنبالش بگردم.
پارت۳
از دید میکو:
وقتی چشم باز کردم،یه فرشته دیدم.یه دختر خوشگل با موهای بنفش بلند.اون کسی بود که منو«دختر کوچولوی خودم»خطاب کرد.(یعنی خیلی باحاله از دوره تایشو اومده تو قرن۲۰میلادی😂اینهمه سال روحش کجا سرگردون بوده یعنی؟!😂)(البته بچها یه موضوعی هست راجع به همین قضیه که تو پست بعدی توضیح میدم)
یادم میومد.مویچیرو،شیاطین،حرف مویچیرو که گفت:بزار خنده تو آخرین چیزی باشه که میبینم؛و قولی که به هم دادیم.با یادآوری خاطراتم،و در نظر گرفتن اینکه الان یه نوزادم،زدم زیر گریه.از ته دل گریه میکردم.دلم وجود مویچیرو رو میخواست.کاش توی همون زندگی قبلیمون میموندیم.
مامان:اروم مامان اروم عزیزم
_اسمشو چی میزاری؟
مامان:اممممم...میکو(بچها مامانش ای هوشینو هست،ولی اینجا مامانش ایدل نیست یه دختر عادیه فامیل باباش هم هایاسه هست)
_اسم قشنگه!
مامان:ممنون عزیزم.
صدای پا اومد.گریم کمتر شده بود.چشمام رو باز کردم ولی همه چیز رو سیاه و سفید میدیدم.یه مرد کنار مامان وایساده بود.مامان منو داد بغلش:دختر بابا خوش اومدی.پس این پدرم بود.بنظر میومد موهاش طلایی باشه.
از دید دایان
نور سفیدی همه جارو گرفت و وقتی چشم باز کردم،یه دختر جوون با موها و چشمای آبی روشن رو دیدم.
_این آقا پسرتون.خیلی نازه.
مامان:ممنونم
مامان:خوش اومدی پسرم!خوشگلم!
پس این زندگی جدیدمه.به یاد آوردم.کیوکا رو.به یاد آوردم حرفی که زدم رو.به یاد آوردم اشک هایی رو که می ریخت و با هر قطره اش،دلمو آتیش میزد.یادم اومد که گفتم:بزار قبل رفتن آخرین چیزی که میبینم خنده تو باشه.یادم اومد که بهش قول دادم تا توی زندگی بعدیم،دنبالش بگردم.دلتنگش شدم.بغض کردم.و بعنوان یه نوزاد اما یه روح نوجوون،از ته دل،اشک ریختم.
مامان سرمو گذاشت روی شونش و پشتم اروم ضربه میزد(مامانش هاتسونه میکو هست و ایدله)
ولی من دلم نمی خواست برای یه لحظه هم اروم بگیرم.دلم برای کیوکا تنگ شده بود.اون دختر دوست داشتنی که موهای صورتی و بلند داشت.اون دختری که همیشه تا قبل از بدست آوردن حافظم،فقط بهم لبخند زد و رد شد.و هیچوقت نفهمیدم چرا.دلم برای دختری تنگ شد که حتی از منم جلو زده بود و روی سه سبک تنفس،تسلط داشت.لعنت به موزان.باید دوازده سال دیگه صبر کنم تا بتونم دنبالش بگردم.
۱.۷k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.