رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۳۱
پوست لبمو به بازي گرفتم.
خداکنه دختر خالم بیدار باشه.
بیدارم باشه بگم این وقت شب واسه چی اومدم؟!
واي خدا!
نکنه ماهان ببرتم خونش؟!
دلم هري ریخت و نیم نگاهی بهش انداختم.
اگه ببرتم مجبورم شخصیت اصلیمو رو کنم.
یه آهنگو رد کرد که یه آهنگ دیگه پخش شد.
با متنی که خوند لبمو گزیدم.
بوس از لب داغت!
سریع آهنگو عوض کردم که یه آهنگ از اون
مزخرفاي بد پلی شد که دوباره بعدي زدم.
وقتی دیدم هیچی نمیگه بهش نگاه کردم که دیدم
ابروهاشو بالا انداخته.
درست سرجام نشستم.
-واقعا این همه شباهت عجیبه!
با استرس گفتم: یعنی چی؟!
متفکر دستی به لبش کشید.
-حتی بوسیدنتم منو یاد یه نفر انداخت.
سر انگشتهام یخ کرده بودند.
-میشه منو پیاده کنید؟ خودم برم بهتره، اگه همسایهها ببینند این وقت شب یه پسر آوردتم واسم حرف میشه.
مشکوك بهم نگاه کرد.
نزدیک بود از استرس پس بیوفتم.
اخم ریزي کرد و جوابمو نداد.
دیگه سکوت کرد...
جلوي خونهی دخترخالم وایساد که ممنونی گفتم و
پیاده شدم.
-خداحافظ.
جدي بهم نگاه کرد.
-خداحافظ.
در رو بستم و زنگو زدم.
عجیب نیست که سوال پیچم نکرد؟ مطمئنم شک
کرده بود.
چیزي نگذشت که صداي شهناز بلند شد.
-کیه؟
-محدثهم.
با تعجب گفت: این وقت شب...
تند گفتم: در رو باز کن بهت میگم.
باشهاي گفت و باز کرد که ماهانم رفت.
وارد خونه شدم و در رو بستم.
متعجب دم در هال وایساده بود.
صداي تلوزیون هم میومد.
-سلام، چی شده؟
همونجا وایسادم.
-سلام،داشتم از خونهی دوستم با تاکسی برمی گشتم که ماشینش خراب شد، منم چون نزدیک
اینجا بودم اومدم اینجا، میشه یه آژانس واسم
بگیري؟
به داخل اشاره کرد.
-بیا تو تا زنگ بزنم.
نفس آسودهاي کشیدم و به سمتش رفتم.
#مطهره
هر سهتامون روي مبل نشسته بودم و درست مثل
بازپرسها بهش نگاه میکردیم.
-به نظرم ببرش پیش پلیس.
محدثه پوکر فیس بهم نگاه کرد.
-مگه مجرمه؟ برم بگم ببخشید آقاي پلیس میشه
دل و رودشو دربیارین ببینید چیه؟
پوفی کشید.
-یه فکر دیگه.
همونطور که به سیگاره نگاه می کردم گفتم: بخاطر
دیشب بعدا به حسابت میرسم فعلا رو سیگاره تمرکز
کنید.
عطیه: منم بعدا خودم میکشمت.
محدثه با حرص گفت: خب میخواستم سیگاره رو
کش برم که میبینید موفق هم شدم.
بهش نگاه کردم.
-باور نمیشه ماهان اینقدر اوضاعش خراب باشه!
نفسشو به بیرون فوت کرد و به مبل تکیه داد.
-اصلا یادش که میوفتم دود از کلم بلند میشه.
نگاهمو بینشون چرخوندم.
-به نظرتون به مهرداد بگم؟
با تعجب بهم نگاه کردند.
محدثه با تعجب و خنده گفت: استاد دیگه نه؟
با حرص بهشون نگاه کردم.
واقعا
انتظار دارید به کسی که چندین بار کنارش خوابیدم و تو یه خونشم بگم استاد؟ البته هنوز بهش نگفتم مهرداد.
عطیه با حرص خندید.
-چه افتخاریم میکنه!
#پارت_۱۳۱
پوست لبمو به بازي گرفتم.
خداکنه دختر خالم بیدار باشه.
بیدارم باشه بگم این وقت شب واسه چی اومدم؟!
واي خدا!
نکنه ماهان ببرتم خونش؟!
دلم هري ریخت و نیم نگاهی بهش انداختم.
اگه ببرتم مجبورم شخصیت اصلیمو رو کنم.
یه آهنگو رد کرد که یه آهنگ دیگه پخش شد.
با متنی که خوند لبمو گزیدم.
بوس از لب داغت!
سریع آهنگو عوض کردم که یه آهنگ از اون
مزخرفاي بد پلی شد که دوباره بعدي زدم.
وقتی دیدم هیچی نمیگه بهش نگاه کردم که دیدم
ابروهاشو بالا انداخته.
درست سرجام نشستم.
-واقعا این همه شباهت عجیبه!
با استرس گفتم: یعنی چی؟!
متفکر دستی به لبش کشید.
-حتی بوسیدنتم منو یاد یه نفر انداخت.
سر انگشتهام یخ کرده بودند.
-میشه منو پیاده کنید؟ خودم برم بهتره، اگه همسایهها ببینند این وقت شب یه پسر آوردتم واسم حرف میشه.
مشکوك بهم نگاه کرد.
نزدیک بود از استرس پس بیوفتم.
اخم ریزي کرد و جوابمو نداد.
دیگه سکوت کرد...
جلوي خونهی دخترخالم وایساد که ممنونی گفتم و
پیاده شدم.
-خداحافظ.
جدي بهم نگاه کرد.
-خداحافظ.
در رو بستم و زنگو زدم.
عجیب نیست که سوال پیچم نکرد؟ مطمئنم شک
کرده بود.
چیزي نگذشت که صداي شهناز بلند شد.
-کیه؟
-محدثهم.
با تعجب گفت: این وقت شب...
تند گفتم: در رو باز کن بهت میگم.
باشهاي گفت و باز کرد که ماهانم رفت.
وارد خونه شدم و در رو بستم.
متعجب دم در هال وایساده بود.
صداي تلوزیون هم میومد.
-سلام، چی شده؟
همونجا وایسادم.
-سلام،داشتم از خونهی دوستم با تاکسی برمی گشتم که ماشینش خراب شد، منم چون نزدیک
اینجا بودم اومدم اینجا، میشه یه آژانس واسم
بگیري؟
به داخل اشاره کرد.
-بیا تو تا زنگ بزنم.
نفس آسودهاي کشیدم و به سمتش رفتم.
#مطهره
هر سهتامون روي مبل نشسته بودم و درست مثل
بازپرسها بهش نگاه میکردیم.
-به نظرم ببرش پیش پلیس.
محدثه پوکر فیس بهم نگاه کرد.
-مگه مجرمه؟ برم بگم ببخشید آقاي پلیس میشه
دل و رودشو دربیارین ببینید چیه؟
پوفی کشید.
-یه فکر دیگه.
همونطور که به سیگاره نگاه می کردم گفتم: بخاطر
دیشب بعدا به حسابت میرسم فعلا رو سیگاره تمرکز
کنید.
عطیه: منم بعدا خودم میکشمت.
محدثه با حرص گفت: خب میخواستم سیگاره رو
کش برم که میبینید موفق هم شدم.
بهش نگاه کردم.
-باور نمیشه ماهان اینقدر اوضاعش خراب باشه!
نفسشو به بیرون فوت کرد و به مبل تکیه داد.
-اصلا یادش که میوفتم دود از کلم بلند میشه.
نگاهمو بینشون چرخوندم.
-به نظرتون به مهرداد بگم؟
با تعجب بهم نگاه کردند.
محدثه با تعجب و خنده گفت: استاد دیگه نه؟
با حرص بهشون نگاه کردم.
واقعا
انتظار دارید به کسی که چندین بار کنارش خوابیدم و تو یه خونشم بگم استاد؟ البته هنوز بهش نگفتم مهرداد.
عطیه با حرص خندید.
-چه افتخاریم میکنه!
۳۲۵
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.