رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۲۹
پکی کشید و گفت: نمیام، تولد داداشمه.
ابروهام بالا پریدند.
باید به مطهره بگم.
سحر دستشو روي ته ریشش کشید.
-تولد که هر سال واسش میگیري، یه امسالو بیخیال بیا بریم پارتی فرزاد، تازشم، اونجا کلی از این سیگارا هست.
بیاراده شونههاشو محکمتر فشار دادم.
کمی خیره نگاهش کرد و بعد پکی کشید.
-درموردش فکر میکنم.
نفس عصبی کشیدم.
ببین این سیگار چیه که بخاطرش حاضره قید تولد برادرشو بزنه!
سحر: مشروب میخوري؟
سري تکون داد که دختره بلند شد و رفت.
با صداي ماهان بهش نگاه کردم.
-عزیزم یه کم خم شو.
بیشتر خم شدم.
به سمتم چرخید.
اول نگاهی به لبم انداخت و بعد به چشمهام نگاه
کرد.
-بعد مهمونی بریم خونهی من؟
-چرا؟
خندید.
-نگو که نفهمیدي.
-دوست دارم ببینم چجوري ناله میکنی.
از عصبانیت رو مرز انفجار بودم.
لبخند مصنوعی زدم.
-اما انگار دوست دختر داري.
لبخندي زد و انگشتشو روي لبم کشید که یه لحظه
لرزیدم.
-زنم که نیست، دوست دخترمه.
-درموردش فکر میکنم.
خندید.
-باش.
چرخید که شونههاشو محکم ماساژ دادم اما عوضی
یه ذره هم دردش نگرفت.
سیگارش تموم شد که آخرشو توي سیگاردونی
انداخت.
نگاهم روش ثابت موند.
باید یه جوري برش دارم.
یه پسر پشت سرم رد شد اما حین رد شدنش سیلی
اي به باسنم زد که با عصبانیت بهش نگاه کردم.
خندید و ازم دور شد.
زیرلب گفتم: کثافت.
سحر با دو لیوان مشروب اومد.
یکیشو به ماهان داد و بعد کنارش نشست.
با التماس بهش نگاه کردم.
لطفا نخور.
تا نزدیکی لبش برد اما بعد روي میز گذاشت.
-همینجوریش گرمم هست.
سحر با عشوه روش لم داد و دستشو به سمت
دکمههاش برد.
-پس بذار دکمههاتو واست باز کنم.
این دفعه خیلی محکم ماساژ دادم که آخی گفت و
کنار کشید.
-آرومتر بابا!
نفس عصبی کشیدم اما لبخندمو نگه داشتم.
-معذرت
-اصلا نمیخواد ماساژ بدي، بیا کنارم بشین.
سحر با حرص بهم نگاه کرد.
لبخند حرصدراري زدم و مبلو دور زدم.
کنارش نشستم و پا روي پا انداختم.
با حلقه شدن دستش دور گردنم خواستم کنار بکشم
اما محکمتر گرفتم.
نزدیک گوشم گفت: چموش بازي درنیار وگرنه
حریص میشم که همینجا لختت کنم.
اینبار با عصبانیت نگاهش کردم که خندید و درست
نشست.
چه دخترباز خرابیه!
یه دفعه سحر با عجله بلند شد.
-من برم دستشویی.
بعد با دو ازمون دور شد که مشکوك بهش نگاه
کردم.
خواستم بلند بشم دنبالش برم اما ماهان نذاشت.
-کجا خوشگله؟
نفس عصبی کشیدم.
به سیگاره نگاه کردم.
به سمت ماهان چرخیدم و با لبخند گفتم: بیشتر از
خودت بگو، اسمت چیه؟
دستمو روي میز گذاشتم.
-ماهانم، تو چی؟
دستمو به ظرف نزدیکتر کردم
-آرزو، درس میخونی؟
خندید.
-بگی نگی، رو هواست، اما نصف هردو شرکت بابام
به نام منه.
ابروهام بالا پریدند.
-چه عالی!
-تو چی؟
-
#پارت_۱۲۹
پکی کشید و گفت: نمیام، تولد داداشمه.
ابروهام بالا پریدند.
باید به مطهره بگم.
سحر دستشو روي ته ریشش کشید.
-تولد که هر سال واسش میگیري، یه امسالو بیخیال بیا بریم پارتی فرزاد، تازشم، اونجا کلی از این سیگارا هست.
بیاراده شونههاشو محکمتر فشار دادم.
کمی خیره نگاهش کرد و بعد پکی کشید.
-درموردش فکر میکنم.
نفس عصبی کشیدم.
ببین این سیگار چیه که بخاطرش حاضره قید تولد برادرشو بزنه!
سحر: مشروب میخوري؟
سري تکون داد که دختره بلند شد و رفت.
با صداي ماهان بهش نگاه کردم.
-عزیزم یه کم خم شو.
بیشتر خم شدم.
به سمتم چرخید.
اول نگاهی به لبم انداخت و بعد به چشمهام نگاه
کرد.
-بعد مهمونی بریم خونهی من؟
-چرا؟
خندید.
-نگو که نفهمیدي.
-دوست دارم ببینم چجوري ناله میکنی.
از عصبانیت رو مرز انفجار بودم.
لبخند مصنوعی زدم.
-اما انگار دوست دختر داري.
لبخندي زد و انگشتشو روي لبم کشید که یه لحظه
لرزیدم.
-زنم که نیست، دوست دخترمه.
-درموردش فکر میکنم.
خندید.
-باش.
چرخید که شونههاشو محکم ماساژ دادم اما عوضی
یه ذره هم دردش نگرفت.
سیگارش تموم شد که آخرشو توي سیگاردونی
انداخت.
نگاهم روش ثابت موند.
باید یه جوري برش دارم.
یه پسر پشت سرم رد شد اما حین رد شدنش سیلی
اي به باسنم زد که با عصبانیت بهش نگاه کردم.
خندید و ازم دور شد.
زیرلب گفتم: کثافت.
سحر با دو لیوان مشروب اومد.
یکیشو به ماهان داد و بعد کنارش نشست.
با التماس بهش نگاه کردم.
لطفا نخور.
تا نزدیکی لبش برد اما بعد روي میز گذاشت.
-همینجوریش گرمم هست.
سحر با عشوه روش لم داد و دستشو به سمت
دکمههاش برد.
-پس بذار دکمههاتو واست باز کنم.
این دفعه خیلی محکم ماساژ دادم که آخی گفت و
کنار کشید.
-آرومتر بابا!
نفس عصبی کشیدم اما لبخندمو نگه داشتم.
-معذرت
-اصلا نمیخواد ماساژ بدي، بیا کنارم بشین.
سحر با حرص بهم نگاه کرد.
لبخند حرصدراري زدم و مبلو دور زدم.
کنارش نشستم و پا روي پا انداختم.
با حلقه شدن دستش دور گردنم خواستم کنار بکشم
اما محکمتر گرفتم.
نزدیک گوشم گفت: چموش بازي درنیار وگرنه
حریص میشم که همینجا لختت کنم.
اینبار با عصبانیت نگاهش کردم که خندید و درست
نشست.
چه دخترباز خرابیه!
یه دفعه سحر با عجله بلند شد.
-من برم دستشویی.
بعد با دو ازمون دور شد که مشکوك بهش نگاه
کردم.
خواستم بلند بشم دنبالش برم اما ماهان نذاشت.
-کجا خوشگله؟
نفس عصبی کشیدم.
به سیگاره نگاه کردم.
به سمت ماهان چرخیدم و با لبخند گفتم: بیشتر از
خودت بگو، اسمت چیه؟
دستمو روي میز گذاشتم.
-ماهانم، تو چی؟
دستمو به ظرف نزدیکتر کردم
-آرزو، درس میخونی؟
خندید.
-بگی نگی، رو هواست، اما نصف هردو شرکت بابام
به نام منه.
ابروهام بالا پریدند.
-چه عالی!
-تو چی؟
-
۴۳۷
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.