رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۳۰
-آره، درس میخونم، کامپیوتر.
-خیلیم عالی.
سیگار رو برداشتم و توي جیبم گذاشتم و صاف
نشستم.
نامحسوس نفس راحتی کشیدم.
متفکر نگاهی بهم انداخت.
-بوي عطرت خیلی آشناست، منو یاد یه نفر می
ندازه.
استرسم گرفت.
-واقعا؟ خب فقط من نیستم که اینو میزنم، خیلیا
هستند.
-درسته.
لبخندي زد و به میز نگاه کرد.
-دختر چموشیه، ازش خوشم میاد، دارم به این فکر میکنم اگه پیشنهادمو قبول کنه دیگه دنبال
دختري نرم.
نفس تو سینم حبس شد.
واقعا بخاطر من حاضره اینکار رو بکنه؟!
با تعجب گفتم: یعنی اینقدر واست ارزش داره؟!
بهم نگاه کرد.
-یه جورایی آره.
خندید.
-پرروي من.
نفسم بند اومد.
پرروي من؟!
همونطور بهش خیره بودم.
یه احساس عجیبی از حرفهاش داشتم.
چونمو که گرفت به خودم اومدم.
هر لحظه سرش نزدیکتر میشد.
-یه کم معاشقه کنیم؟
خواستم مخالفت کنم اما سرشو تو گودي گردنم فرو
کرد که بیاراده چشمهام بسته شدن و با بوسهاي که
زد کلا شل شدم.
رو گردنم شدید حساس بودم.
لبشو روي پوستم کشید که آروم گفتم: فعلا نه.
جوابمو نداد و لبمو شکار کرد که نفسم بند اومد و
تموم تنم گر گرفت.
لعنتی حسابی حرفهاي میبوسید.
وقتی دید همراهیش نمیکنم کمی عقب کشید.
-همراهیم کن.
-آم... چیزه..
با فکري که به ذهنم رسید قیافهی ترسیده رو به
خودم گرفتم، سریع گوشیمو بیرون آوردم و
ساعتشو نگاه کردم.
-واي خدا بدبخت شدم!
با اخم گفت: چی شده؟
بهش نگاه کردم.
-دختر خالم قطعا تا حالا برگشته خونه.
سریع خودمو از دستش ازاد کردم و بلند شدم.
-من باید برم، شب خوبی بود خداحافظ.
اینو گفتم و د فرار که بلند گفت: آرزو؟ صبر کن.
سریع به سمت در رفتم و به دنبال زنه نگاهمو
چرخوندم.
با دیدنش به سمتش رفتم و تند گفتم: سریع وسایل
کمد بیست رو واسم بیار.
باشهاي گفت و به سمتی رفت.
با استرس نگاهی به عقب انداختم که با دیدن اینکه
داره به سمتم میاد هل کردم.
خواستم فرار کنم ولی بهم رسید و بازومو گرفت.
با اخم گفت: قضیه چیه؟
-من اینجا درس میخونم و تو خونهی دختر خالم میمونم، دختر خالم امشب رفته بود خونهی
مادرشوهرش که از فرصت استفاده کردم و اومدم اما
قطعا تا الان برگشته، باید برم.
خواستم برم که بازومو کشید.
-صبر کن خودم میرسونمت.
دلم هري ریخت.
-نه نه خودم میرم.
زنه به کنارم اومد.
-اینم وسایلتون.
ماهان وسایلمو ازش گرفت که رفت
-همین که گفتم؛ خودم میرسونمت.
واي خدا حالا چه غلطی بکنم؟
با استرس مانتومو پوشیدم و شالمو روي سرم
انداختم.
کیفمو بهم داد که به سمت در رفتیم.
کنار ماشینش وایسادیم
قفلشو زد و سوار شدیم.
با استرس گفتم: اون دختر همراهت چی میشه؟
-اون خودش ماشین داره.
آروم آهانی گفتم.
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
به ساعت نگاهی انداختم.
دوازده بود.
#پارت_۱۳۰
-آره، درس میخونم، کامپیوتر.
-خیلیم عالی.
سیگار رو برداشتم و توي جیبم گذاشتم و صاف
نشستم.
نامحسوس نفس راحتی کشیدم.
متفکر نگاهی بهم انداخت.
-بوي عطرت خیلی آشناست، منو یاد یه نفر می
ندازه.
استرسم گرفت.
-واقعا؟ خب فقط من نیستم که اینو میزنم، خیلیا
هستند.
-درسته.
لبخندي زد و به میز نگاه کرد.
-دختر چموشیه، ازش خوشم میاد، دارم به این فکر میکنم اگه پیشنهادمو قبول کنه دیگه دنبال
دختري نرم.
نفس تو سینم حبس شد.
واقعا بخاطر من حاضره اینکار رو بکنه؟!
با تعجب گفتم: یعنی اینقدر واست ارزش داره؟!
بهم نگاه کرد.
-یه جورایی آره.
خندید.
-پرروي من.
نفسم بند اومد.
پرروي من؟!
همونطور بهش خیره بودم.
یه احساس عجیبی از حرفهاش داشتم.
چونمو که گرفت به خودم اومدم.
هر لحظه سرش نزدیکتر میشد.
-یه کم معاشقه کنیم؟
خواستم مخالفت کنم اما سرشو تو گودي گردنم فرو
کرد که بیاراده چشمهام بسته شدن و با بوسهاي که
زد کلا شل شدم.
رو گردنم شدید حساس بودم.
لبشو روي پوستم کشید که آروم گفتم: فعلا نه.
جوابمو نداد و لبمو شکار کرد که نفسم بند اومد و
تموم تنم گر گرفت.
لعنتی حسابی حرفهاي میبوسید.
وقتی دید همراهیش نمیکنم کمی عقب کشید.
-همراهیم کن.
-آم... چیزه..
با فکري که به ذهنم رسید قیافهی ترسیده رو به
خودم گرفتم، سریع گوشیمو بیرون آوردم و
ساعتشو نگاه کردم.
-واي خدا بدبخت شدم!
با اخم گفت: چی شده؟
بهش نگاه کردم.
-دختر خالم قطعا تا حالا برگشته خونه.
سریع خودمو از دستش ازاد کردم و بلند شدم.
-من باید برم، شب خوبی بود خداحافظ.
اینو گفتم و د فرار که بلند گفت: آرزو؟ صبر کن.
سریع به سمت در رفتم و به دنبال زنه نگاهمو
چرخوندم.
با دیدنش به سمتش رفتم و تند گفتم: سریع وسایل
کمد بیست رو واسم بیار.
باشهاي گفت و به سمتی رفت.
با استرس نگاهی به عقب انداختم که با دیدن اینکه
داره به سمتم میاد هل کردم.
خواستم فرار کنم ولی بهم رسید و بازومو گرفت.
با اخم گفت: قضیه چیه؟
-من اینجا درس میخونم و تو خونهی دختر خالم میمونم، دختر خالم امشب رفته بود خونهی
مادرشوهرش که از فرصت استفاده کردم و اومدم اما
قطعا تا الان برگشته، باید برم.
خواستم برم که بازومو کشید.
-صبر کن خودم میرسونمت.
دلم هري ریخت.
-نه نه خودم میرم.
زنه به کنارم اومد.
-اینم وسایلتون.
ماهان وسایلمو ازش گرفت که رفت
-همین که گفتم؛ خودم میرسونمت.
واي خدا حالا چه غلطی بکنم؟
با استرس مانتومو پوشیدم و شالمو روي سرم
انداختم.
کیفمو بهم داد که به سمت در رفتیم.
کنار ماشینش وایسادیم
قفلشو زد و سوار شدیم.
با استرس گفتم: اون دختر همراهت چی میشه؟
-اون خودش ماشین داره.
آروم آهانی گفتم.
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
به ساعت نگاهی انداختم.
دوازده بود.
۳۲۲
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.