لایک یادت نره 🙃❤️
#شکوفه_عشق #پارت_شانزدهم
اعصابم به شدت خراب شده بود عجب یابویی بود این دیگه کیه ؟ بی اعصاب روانی
آذری : وای خانم صالحی چیکار کردید ؟این پسر کوچیکه آقای حسینیه خیلی بد شد ناراحت شد فکر کنم
_به درک ناراحت شد که شد پسره چلمن اصلا نمیخوره به آقای حسینی همچین پسر بی اعصابی داشته باشه
آذری : آره حالا فعلا وقت اداری تموم شده فردا که دیدمت از بقیشون بهت میگم خیلی روی نظم و اینطور چیزا حساسن مراقب باش
آذری دختر بدی نبود تو نگاه اول انگار کمی خودشو میگیره ولی اگه بخواد میتونه صمیمی شه رو بهش گفتم : آها باشه مرسی .... راستی من اسم شما رو نمیدونم هنوز
آذری : کیانا هستم
_منم بیانم خوشبختم
کیانا: همچنین عزیزم ببخشید برخورد اول زیاد خوب نبود این روزا هرکی میاد با آقای حسینی کار داره ایشونم سرشون خیلی شلوغه کسی رو اتاقشون راه نمیدن منم از دستشون اعصابم خراب میشه هرچقدر میگم کار دارن تو گوششون نمیره میگن فقط باید با خودشون حرف بزنیم
_نه بابا اشکال نداره راحت باش
قشنگ تز اضافی اومدم دختره بدبخت نمیدونه چه فحشایی که تو دلم بهش ندادم
داشتیم صحبت میکردیم که همون لحظه اون پسره از اتاقش اومد بیرون بدون توجه به من یه طوری که انگار اصلا وجود خارجی ندارم رو به آذری گفت : آذری من دارم میرم دیرم شده تو هم برگه های توی اتاقم رو مرتب کن و بزارش روی میزم
زیر لب طوری که نشنوه گفتم : پسره پر رو... دیرم شده ... با دستای چلاقت مرتب میکردی دیگه ولی فکر کنم شنید چون برگشت و گفت : صدای وز وز یه مگس بیتربیت میاد تو هم شنیدی آذری ؟
الان به من گفت مگس ؟ کثافط خر الاغ از بس حرص خوردم از دستش خودم حس میکردم که قرمز شدم .... خواستم بهش بتوپم که آقای حسینی از اتاقش اومد بیرون : همگی خسته نباشین من رفتم
پسرش که عین میمون عقب مونده فقط داشت با لبخند منو نگاه میکرد همین که رفت بهش نگاه کردمو گفتم : ها چیه ؟ نگاه داره ؟
با همون حالت لبخند چندش گفت : نگاه به خر صفا داره جات خالی
_هه هه هه بامزه برو تو آیینه نگاه کن صفاش بیشتر هم میشه بعد هم یه تنه بهش زدم و از کنارش رد شدم به اندازه کافی امروز از دستش حرص خورده بودم دیگه داشتم سر درد میگرفتم اول از اون سوار آسانسور شدم اون هم که دید من اول رفتم داخل با پله رفت دلم خنک شد پسره سه نقطه شیش طبقه رو باید با پا میرفت
وقتی رسیدم پایین دیدم زود تر رسیده و به پله تکیه داده با یه پوزخند خیلی زشت هم داشت منو نگاه میکرد این بشر چقدر میتونست رو مخ باشه آخه روز اول کاری این بشه خدا به بقیش رحم کنه اهمیتی ندادم و
#رمان #نویسنده #عاشقانه #رمان_z
اعصابم به شدت خراب شده بود عجب یابویی بود این دیگه کیه ؟ بی اعصاب روانی
آذری : وای خانم صالحی چیکار کردید ؟این پسر کوچیکه آقای حسینیه خیلی بد شد ناراحت شد فکر کنم
_به درک ناراحت شد که شد پسره چلمن اصلا نمیخوره به آقای حسینی همچین پسر بی اعصابی داشته باشه
آذری : آره حالا فعلا وقت اداری تموم شده فردا که دیدمت از بقیشون بهت میگم خیلی روی نظم و اینطور چیزا حساسن مراقب باش
آذری دختر بدی نبود تو نگاه اول انگار کمی خودشو میگیره ولی اگه بخواد میتونه صمیمی شه رو بهش گفتم : آها باشه مرسی .... راستی من اسم شما رو نمیدونم هنوز
آذری : کیانا هستم
_منم بیانم خوشبختم
کیانا: همچنین عزیزم ببخشید برخورد اول زیاد خوب نبود این روزا هرکی میاد با آقای حسینی کار داره ایشونم سرشون خیلی شلوغه کسی رو اتاقشون راه نمیدن منم از دستشون اعصابم خراب میشه هرچقدر میگم کار دارن تو گوششون نمیره میگن فقط باید با خودشون حرف بزنیم
_نه بابا اشکال نداره راحت باش
قشنگ تز اضافی اومدم دختره بدبخت نمیدونه چه فحشایی که تو دلم بهش ندادم
داشتیم صحبت میکردیم که همون لحظه اون پسره از اتاقش اومد بیرون بدون توجه به من یه طوری که انگار اصلا وجود خارجی ندارم رو به آذری گفت : آذری من دارم میرم دیرم شده تو هم برگه های توی اتاقم رو مرتب کن و بزارش روی میزم
زیر لب طوری که نشنوه گفتم : پسره پر رو... دیرم شده ... با دستای چلاقت مرتب میکردی دیگه ولی فکر کنم شنید چون برگشت و گفت : صدای وز وز یه مگس بیتربیت میاد تو هم شنیدی آذری ؟
الان به من گفت مگس ؟ کثافط خر الاغ از بس حرص خوردم از دستش خودم حس میکردم که قرمز شدم .... خواستم بهش بتوپم که آقای حسینی از اتاقش اومد بیرون : همگی خسته نباشین من رفتم
پسرش که عین میمون عقب مونده فقط داشت با لبخند منو نگاه میکرد همین که رفت بهش نگاه کردمو گفتم : ها چیه ؟ نگاه داره ؟
با همون حالت لبخند چندش گفت : نگاه به خر صفا داره جات خالی
_هه هه هه بامزه برو تو آیینه نگاه کن صفاش بیشتر هم میشه بعد هم یه تنه بهش زدم و از کنارش رد شدم به اندازه کافی امروز از دستش حرص خورده بودم دیگه داشتم سر درد میگرفتم اول از اون سوار آسانسور شدم اون هم که دید من اول رفتم داخل با پله رفت دلم خنک شد پسره سه نقطه شیش طبقه رو باید با پا میرفت
وقتی رسیدم پایین دیدم زود تر رسیده و به پله تکیه داده با یه پوزخند خیلی زشت هم داشت منو نگاه میکرد این بشر چقدر میتونست رو مخ باشه آخه روز اول کاری این بشه خدا به بقیش رحم کنه اهمیتی ندادم و
#رمان #نویسنده #عاشقانه #رمان_z
۱۸.۲k
۱۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.