وقتی پسرخالته و تنهاتوی خونه میمونید
#وقتی_پسرخالته_و_تنهاتوی_خونه_میمونید
· · ───────────── · ·
ویو *ا.ت*
ا.ت: اییی مامان روز تعطیل هم نمیزاری بخوابیم
مامان ا.ت: تو که همیشه تعطیلی اصن تونستی ی کار پیدا کنی
خیلی مغرورانه جواب دادم
ا.ت: معلومه که پیدا کردم فردا میرم برای مصاحبه
مامان ا.ت: اوو خبه خبه بلند شو مهمون قراره بیاد
ا.ت: کی؟
مامان ا.ت: پسر خاله ات از امریکا میخواد بیاد چند روزی اینجا بمونه
ا.ت: چی چرا اینجاا اونا که خیلی پولدارن خب بره ی هتل بگیره
مامان ا.ت: خالت سپردتش به من پسر خیلی شیطونیه این چند وقت اینجا بمونه و تو باید ازش نگهداری کنی میدونی که من قراره برم شهرستان
ا.ت: مامان من خیلی وقت دارم که الانم باید از ی بچه مواظبت کنم
مامان ا.ت: خودت یکاریش میکنی من نمیتونم قرارمو کنسل کنم
در ضمن تو خودت از ی بچه بدتری باید به جونگکوک بگم که از تو مراقبت کنه
ا.ت: یااا اومااا ... پساسمش جونگکوکه
مامان ا.ت: اره حالا بلند شوو گردگیری کن
ا.ت: واایییی اخه هر روز گردگیری مگه میشه
مامانم از اتاقم رفت بیرون و من دوباره گرفتم خوابیدم
مامان ا.ت: اااااا.تتتتتتت ( با داد)
ا.ت: باشه باشه بلند شدم
___________
همونطوری که جلو تلویزیون بودم و منتظر بودم جونگکوک کوچولو بیاد
زنگ در به صدا در اومد
مامانم رفت درو باز کرد
منم بلند شدم تا پسر خالمو ببینم
رفتم جلوی در
ی مرد ۴ شونه و هیکلی که کلا تریپ مشکی زده بود ک کلاه رو سرش بود
گفت
کوک: سلام خاله جوون حالتون خوبه؟
مامانم ک اولش شوکه شده بود ولی بعد گف
مامان ا.ت: ایگوووو جونگکوک پسرم تویی فک نمیکردم انقدر بزرگ باشی
کوک: خب معلومه تاحالا منو ندیده بودید
با پرویی گفت
کوک: حالا میتونم بیام داخل
مامان ا.ت: هاا ار... اره بیاا حواسم نبود اصن
من همینطوری تو شوک بودم
وقتی کوک اومد داخل سرشو کج کرد و با دقت نگام میکرد و ی لبخند زد
کوک: خاله فک کنم این دخترت ا.ت باشه سلامم که بلد نیست
ا.ت: س.. سلام
کوک: سلام کوچولوو تازه از باغ وحش فرار کردی
اینو همینطوری داشت میرفت رو مبل بشینه گف
ا.ت: چی .. چی گفتی
ی نگاه به خودم تو اینه ای که تو پذیرایی گذاشته بودیم کردم
شلوار گشادی که قدش ۸۰ بود و جوراب های بلندم که کشیده بودم بالا تیشرت لشی که یطرفش تو شلوارم بود موهایی که بهم ریخته بود
بعد از اینکه گردگیری تموم شد خسته شدم نشستم جلو تلویزیون اصلا حواسم به خودم نبود
کوک: فک کنم دیگه متوجه شده باشی
هه پس پسر شیطونه ی خالم این بوده کارم دراومد از الان معلومه چ شیطانیه
ا.ت: اووو پس توو همون پسری که خالم سپرده ازش مراقبت کنم
کوک: ...
ادامه دارد ...
· · ───────────── · ·
ویو *ا.ت*
ا.ت: اییی مامان روز تعطیل هم نمیزاری بخوابیم
مامان ا.ت: تو که همیشه تعطیلی اصن تونستی ی کار پیدا کنی
خیلی مغرورانه جواب دادم
ا.ت: معلومه که پیدا کردم فردا میرم برای مصاحبه
مامان ا.ت: اوو خبه خبه بلند شو مهمون قراره بیاد
ا.ت: کی؟
مامان ا.ت: پسر خاله ات از امریکا میخواد بیاد چند روزی اینجا بمونه
ا.ت: چی چرا اینجاا اونا که خیلی پولدارن خب بره ی هتل بگیره
مامان ا.ت: خالت سپردتش به من پسر خیلی شیطونیه این چند وقت اینجا بمونه و تو باید ازش نگهداری کنی میدونی که من قراره برم شهرستان
ا.ت: مامان من خیلی وقت دارم که الانم باید از ی بچه مواظبت کنم
مامان ا.ت: خودت یکاریش میکنی من نمیتونم قرارمو کنسل کنم
در ضمن تو خودت از ی بچه بدتری باید به جونگکوک بگم که از تو مراقبت کنه
ا.ت: یااا اومااا ... پساسمش جونگکوکه
مامان ا.ت: اره حالا بلند شوو گردگیری کن
ا.ت: واایییی اخه هر روز گردگیری مگه میشه
مامانم از اتاقم رفت بیرون و من دوباره گرفتم خوابیدم
مامان ا.ت: اااااا.تتتتتتت ( با داد)
ا.ت: باشه باشه بلند شدم
___________
همونطوری که جلو تلویزیون بودم و منتظر بودم جونگکوک کوچولو بیاد
زنگ در به صدا در اومد
مامانم رفت درو باز کرد
منم بلند شدم تا پسر خالمو ببینم
رفتم جلوی در
ی مرد ۴ شونه و هیکلی که کلا تریپ مشکی زده بود ک کلاه رو سرش بود
گفت
کوک: سلام خاله جوون حالتون خوبه؟
مامانم ک اولش شوکه شده بود ولی بعد گف
مامان ا.ت: ایگوووو جونگکوک پسرم تویی فک نمیکردم انقدر بزرگ باشی
کوک: خب معلومه تاحالا منو ندیده بودید
با پرویی گفت
کوک: حالا میتونم بیام داخل
مامان ا.ت: هاا ار... اره بیاا حواسم نبود اصن
من همینطوری تو شوک بودم
وقتی کوک اومد داخل سرشو کج کرد و با دقت نگام میکرد و ی لبخند زد
کوک: خاله فک کنم این دخترت ا.ت باشه سلامم که بلد نیست
ا.ت: س.. سلام
کوک: سلام کوچولوو تازه از باغ وحش فرار کردی
اینو همینطوری داشت میرفت رو مبل بشینه گف
ا.ت: چی .. چی گفتی
ی نگاه به خودم تو اینه ای که تو پذیرایی گذاشته بودیم کردم
شلوار گشادی که قدش ۸۰ بود و جوراب های بلندم که کشیده بودم بالا تیشرت لشی که یطرفش تو شلوارم بود موهایی که بهم ریخته بود
بعد از اینکه گردگیری تموم شد خسته شدم نشستم جلو تلویزیون اصلا حواسم به خودم نبود
کوک: فک کنم دیگه متوجه شده باشی
هه پس پسر شیطونه ی خالم این بوده کارم دراومد از الان معلومه چ شیطانیه
ا.ت: اووو پس توو همون پسری که خالم سپرده ازش مراقبت کنم
کوک: ...
ادامه دارد ...
۱۶.۵k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.