مامان جین با عصبانیت بلند شد و گفت
مامان جین با عصبانیت بلند شد و گفت:
ـ "چه ربطی داره؟! مهم اون بچهست، نه این ترسای الکی! زن واسه مادر شدنه، نه نشستن و منتظر مردنش!"
مینجی جا خورد. انگار یه چیزی توی دلش شکست. جین جلو رفت، ایستاد بین مادرش و مینجی.
ـ "مامان، بسه دیگه! تو حق نداری اینطوری باهاش حرف بزنی."
مامانش گفت:
ـ "تو نمیفهمی. یه بچه میتونه زندگیتونو عوض کنه. من فقط میخوام خوشبخت باشین."
جین صداشو پایین آورد، ولی لحنش محکم بود:
ـ "خوشبختی من یعنی مینجی زنده باشه. یعنی هر روز بتونم چشمامو باز کنم و ببینمش."
مامانش نفسشو با حرص بیرون داد، کیفشو برداشت و گفت:
ـ "باشه، هر طور راحتین. ولی بدونین یه روز پشیمون میشین."
و از خونه رفت بیرون، درو محکم بست.
ـ "چه ربطی داره؟! مهم اون بچهست، نه این ترسای الکی! زن واسه مادر شدنه، نه نشستن و منتظر مردنش!"
مینجی جا خورد. انگار یه چیزی توی دلش شکست. جین جلو رفت، ایستاد بین مادرش و مینجی.
ـ "مامان، بسه دیگه! تو حق نداری اینطوری باهاش حرف بزنی."
مامانش گفت:
ـ "تو نمیفهمی. یه بچه میتونه زندگیتونو عوض کنه. من فقط میخوام خوشبخت باشین."
جین صداشو پایین آورد، ولی لحنش محکم بود:
ـ "خوشبختی من یعنی مینجی زنده باشه. یعنی هر روز بتونم چشمامو باز کنم و ببینمش."
مامانش نفسشو با حرص بیرون داد، کیفشو برداشت و گفت:
ـ "باشه، هر طور راحتین. ولی بدونین یه روز پشیمون میشین."
و از خونه رفت بیرون، درو محکم بست.
- ۳.۴k
- ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط