ارغوانی پوش شد، لب هایش را بی روح رها کرد، و چشم های پف
ارغوانی پوش شد، لب هایش را بی روح رها کرد، و چشم های پف دار قرمزش را هم گذاشت تا همانطور بمانند. سه شنبه هرماه به دیدن او میرفت، با لباس ارغوانی، همان رنگی که او دوست داشت .
دیدار یکبار در ماه کم بود، شاید هم زیاد بود. شاید باید به دیدارش نمیرفت، شاید ها کلافه اش میکردند .
در مسیر به او فکر کرد، کاری که همیشه انجام میداد، وقتی که به او فکر میکرد غذا میسوخت، هوا سرد میشد، و خوابش می پرید و باز هم به او فکر میکرد تا صبح میشد و شب می آمد. حتی سه شنبه ها هم افکار رهایش نمیکردند.
به درختی که باهم کاشته بودند فکر کرد، به درخت ارغوانی که گل داده بود، به هوای گرفته ای که سه شنبه ها گرفته تر میشد .
به بارانی که هیچوقت سه شنبه ها نمی بارید، به دست هایی که هیچوقت گرفته و لب هایی که هیچوقت بوسیده نمیشد.
به مقصد رسید با چشم های پف کرده و سرخ، رو به روی او نشست؛ چرا نمی توانست رهایش کند، لب هایش لرزید و اشک هایش را رها کرد تا جاری شوند، به او گفت شب ها مهتاب ندارد همانند روز ها که رنگ ندارد، همانند او که دیگر روز و شب ندارد. گفت دست هایش خالی شده، چرا جوابی نمی داد مگر دوستش نداشت؟
گفت مدت هاست که درخت ارغوانشان گل داده،
گل های ارغوان را روی مزارش گذاشت، دست هایشان از هم کوتاه بود، و فاصله میانشان دراز.
او هیچوقت بیدار نمیشد، مزار را در آغوش گرفت و بی گمان چشم هایش قرمز تر شد بسیار قرمز.
گاهی دیر میشد.
بسیار دیر، انسان ها گاهی می رفتند، از میان هم برای همیشه. و این گاهی ها قلب ها خالی میکرد و چشم ها را پر.
محی
دیدار یکبار در ماه کم بود، شاید هم زیاد بود. شاید باید به دیدارش نمیرفت، شاید ها کلافه اش میکردند .
در مسیر به او فکر کرد، کاری که همیشه انجام میداد، وقتی که به او فکر میکرد غذا میسوخت، هوا سرد میشد، و خوابش می پرید و باز هم به او فکر میکرد تا صبح میشد و شب می آمد. حتی سه شنبه ها هم افکار رهایش نمیکردند.
به درختی که باهم کاشته بودند فکر کرد، به درخت ارغوانی که گل داده بود، به هوای گرفته ای که سه شنبه ها گرفته تر میشد .
به بارانی که هیچوقت سه شنبه ها نمی بارید، به دست هایی که هیچوقت گرفته و لب هایی که هیچوقت بوسیده نمیشد.
به مقصد رسید با چشم های پف کرده و سرخ، رو به روی او نشست؛ چرا نمی توانست رهایش کند، لب هایش لرزید و اشک هایش را رها کرد تا جاری شوند، به او گفت شب ها مهتاب ندارد همانند روز ها که رنگ ندارد، همانند او که دیگر روز و شب ندارد. گفت دست هایش خالی شده، چرا جوابی نمی داد مگر دوستش نداشت؟
گفت مدت هاست که درخت ارغوانشان گل داده،
گل های ارغوان را روی مزارش گذاشت، دست هایشان از هم کوتاه بود، و فاصله میانشان دراز.
او هیچوقت بیدار نمیشد، مزار را در آغوش گرفت و بی گمان چشم هایش قرمز تر شد بسیار قرمز.
گاهی دیر میشد.
بسیار دیر، انسان ها گاهی می رفتند، از میان هم برای همیشه. و این گاهی ها قلب ها خالی میکرد و چشم ها را پر.
محی
۳۱.۶k
۰۲ تیر ۱۴۰۲