هماره از تو می گویم...چونان نسیمی که بی وقفه از دل نیزار
هماره از تو می گویم...چونان نسیمی که بی وقفه از دل نیزار می گذرد...
می خوانمت آنچنان بلند که تمام قُمریان از این پس به لهجه ی من آواز سردهند...
تورا می نوازم...به زخمه ی دست هایی که حسرت نرمانرم تنت آنها را چون قامتم رنجور ساخته است...
هر سپیده دم که بیداری شب را به کرختی روز پیوند میزنم...تو را چون ناهید، تنها و دور...در حال تماشای خود می بینم...و هر شام...در آینه ی اسمان تصویر ماهت را به نظاره نشسته ام...ماه که کامل می شود...لبخند تو می شکفد...
باغت آباد حضرت مهتاب! حواست هست که شاعرت را سربه هوا کرده ای؟!
می خوانمت آنچنان بلند که تمام قُمریان از این پس به لهجه ی من آواز سردهند...
تورا می نوازم...به زخمه ی دست هایی که حسرت نرمانرم تنت آنها را چون قامتم رنجور ساخته است...
هر سپیده دم که بیداری شب را به کرختی روز پیوند میزنم...تو را چون ناهید، تنها و دور...در حال تماشای خود می بینم...و هر شام...در آینه ی اسمان تصویر ماهت را به نظاره نشسته ام...ماه که کامل می شود...لبخند تو می شکفد...
باغت آباد حضرت مهتاب! حواست هست که شاعرت را سربه هوا کرده ای؟!
۳.۴k
۰۴ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.