دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_41
دندونهامو روهم فشردم و غریدم:
_همین الان از جلوی چشمام گمشو تا نزدم یه جاییتو نشکستم!
صداش میلرزید ولی تو نگاهش هیچ اثری از ترس نبود.
_باشه بابا، انگار من خیلی دوس...!
_گفتم گمشو بیرون.
با شنیدن صدای دادم پرید بالا و بدون معطلی از اتاق خارج شد.
پوفی کشیدم و کلافه نشستم لب تخت، به وقتش میدونستم چجوری حالشو بگیرم.
تو این مدت کم فهمیده بودم از خونسردی من بیشتر میترسه تا عصبانیت و داد و بیداد...!
یه لیوان آب برای خودم ریختم یه نفس سر کشیدم و از اتاق خارج شدم.
راه افتادم سمت سالن پذیرایی، آخر هم نتونستم غذامو کوفت کنم.
هنوز نمیدونستم این مهمونهای ناخواندهای که خودشونو مهمون من معرفی کردن کی هستن!
وارد سالن که شدم، با دیدن عمه و مهگل ماتم برد.
لعنتی به این شانس امروز چندمه مگه؟
مگه قرار نبود دو روز دیگه بیان.
طبق عادت ابرو سمت چپم از روی تعجب پرید بالا .
نزدیکتر که شدم اوناهم متوجه حضورم شدن!
با با لبخندی که فقط من میدونستم هیچ رنگی از محبت نداره نزدیکم شد و محکم بغلم کرد.
_سلام عزیز عمه، ماشالا چقدر بزرگ شدی عزیزم هیچ شباهتی با اون ارسلان قدیم نداری.
دستام هنوز کنار بدنم آزاد بود.
بدون هیچ لبخندی لب زدم:
_سلام، ممنون.
وقتی ازم فاصله گرفت به وضوح رنگ تعجب رو تو نگاهش میدیدم.
با دست به سمت مبلها اشاره کردم:
_بفرمایید.
سعی کرد لبخند بزنه، آهسته گفت:
_قربونت عمه جون بیا پیشم بشین درست ببینمت که دلم برات یه ذره شده!
فکر میکرد با این کاراش یادم میرفت ظلمهایی که در حقمون کرد رو؟
اگه جا داشت همین الان از عمارتم بیرونش میکردم، ولی هنوز باهاشون کار داشتم.
رو مبل کنار عمه نشستم، تازه نگاهم به مهگل افتاد!
ذرهای تعجب نکردم از تغییری که کرده بود، چون از اولشم خوب میدونستم برای چه چیزهایی رفته بود خارج.
نگاهم رو که دید لبخند گشادی زد و گفت:
_سلام چطوری پسردایی؟
سخت بود لبخند زدن به قیافه پلاستیکیش، واقعا با چه رویی نشسته بود جلوی من و احوال پرسی میکرد؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_خوبم مهگل.
همین انگار برای شروع زیادی هم بود که نیشش از شدت لبخند گشادش داشت جر میخورد!
قیافش زمین تا آسمون از اونموقعی که از این عمارت خارج شد فرق میکرد.
• #پارت_41
دندونهامو روهم فشردم و غریدم:
_همین الان از جلوی چشمام گمشو تا نزدم یه جاییتو نشکستم!
صداش میلرزید ولی تو نگاهش هیچ اثری از ترس نبود.
_باشه بابا، انگار من خیلی دوس...!
_گفتم گمشو بیرون.
با شنیدن صدای دادم پرید بالا و بدون معطلی از اتاق خارج شد.
پوفی کشیدم و کلافه نشستم لب تخت، به وقتش میدونستم چجوری حالشو بگیرم.
تو این مدت کم فهمیده بودم از خونسردی من بیشتر میترسه تا عصبانیت و داد و بیداد...!
یه لیوان آب برای خودم ریختم یه نفس سر کشیدم و از اتاق خارج شدم.
راه افتادم سمت سالن پذیرایی، آخر هم نتونستم غذامو کوفت کنم.
هنوز نمیدونستم این مهمونهای ناخواندهای که خودشونو مهمون من معرفی کردن کی هستن!
وارد سالن که شدم، با دیدن عمه و مهگل ماتم برد.
لعنتی به این شانس امروز چندمه مگه؟
مگه قرار نبود دو روز دیگه بیان.
طبق عادت ابرو سمت چپم از روی تعجب پرید بالا .
نزدیکتر که شدم اوناهم متوجه حضورم شدن!
با با لبخندی که فقط من میدونستم هیچ رنگی از محبت نداره نزدیکم شد و محکم بغلم کرد.
_سلام عزیز عمه، ماشالا چقدر بزرگ شدی عزیزم هیچ شباهتی با اون ارسلان قدیم نداری.
دستام هنوز کنار بدنم آزاد بود.
بدون هیچ لبخندی لب زدم:
_سلام، ممنون.
وقتی ازم فاصله گرفت به وضوح رنگ تعجب رو تو نگاهش میدیدم.
با دست به سمت مبلها اشاره کردم:
_بفرمایید.
سعی کرد لبخند بزنه، آهسته گفت:
_قربونت عمه جون بیا پیشم بشین درست ببینمت که دلم برات یه ذره شده!
فکر میکرد با این کاراش یادم میرفت ظلمهایی که در حقمون کرد رو؟
اگه جا داشت همین الان از عمارتم بیرونش میکردم، ولی هنوز باهاشون کار داشتم.
رو مبل کنار عمه نشستم، تازه نگاهم به مهگل افتاد!
ذرهای تعجب نکردم از تغییری که کرده بود، چون از اولشم خوب میدونستم برای چه چیزهایی رفته بود خارج.
نگاهم رو که دید لبخند گشادی زد و گفت:
_سلام چطوری پسردایی؟
سخت بود لبخند زدن به قیافه پلاستیکیش، واقعا با چه رویی نشسته بود جلوی من و احوال پرسی میکرد؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_خوبم مهگل.
همین انگار برای شروع زیادی هم بود که نیشش از شدت لبخند گشادش داشت جر میخورد!
قیافش زمین تا آسمون از اونموقعی که از این عمارت خارج شد فرق میکرد.
۳.۳k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.