آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #هفده
دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
_آخه تو خیلی کوچولویی. فکر می کنم کمر این شلوار برات کمی گشاد باشه. اضافه ش رو با این ببند.
لب گزیدم و بعد از گرفتن سنجاق، از جلوی چشم هاش ناپدید شدم. به اتاق رفتم و شلوار رو پا کردم. آیدین راست می گفت و کمر شلوار واقعا برام بزرگ بود. اگر سنجاق رو بهم نمیداد حتما باید با دستم شلوار رو نگه می داشتم.
البته از پاچه هم اضاف داشت که وقتی راه می رفتم دنبالم کشیده می شد. مجبور شدم پاچهٔ شلوار رو به اندازهٔ دو وجب تا بزنم تا زیر پام گیر نکنه.
لباس مجلسی و دامن عروسکی با این شلوار ورزشیِ فوق العاده گشاد و دراز، منظرهٔ جالبی رو به وجود آورده بود.
به سر و شکل خودم می خندیدم که صدای آیدین از بیرون به گوشم رسید.
_آروشا بیا صبحونه.
شالم رو که لبهٔ تخت بود، برداشتم و روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.
آیدین دست به سینه و خیره به میز منتظر من بود. وارد آشپزخونه که شدم، نگاهش به من افتاد و لبخند خیلی محوی گوشهٔ لبش شکل گرفت.
پشت صندلیِ رو به روی آیدین نشستم و گفتم:
_برای چی می خندین؟
در حالی که چایش رو هم می زد و صدای لیوان رو در می آورد، گفت:
_من کی خندیدم؟
خیره به قند هایی که توی فنجون شیشه ای چایش، با هر چرخ قاشق توی چای شناور می شدن، گفتم:
_فکر می کنین ندیدم؟ ولی من دیدم.
دست از هم زدن چایش برداشت و فنجون رو به سمت دهانش برد. جرئه ای از چای شیرین شده نوشید و گفت:
_تیزبینی یا من رو خوب شناختی؟
نگاهم با دستش که به سمت قوری رفت و اون رو بالای فنجون جلوی من گرفت، چرخید.
_فکر کنین هر دو.
فنجونم رو از چای پر کرد و دو حبه قند توش انداخت.
_اعتماد به نفست با مزه ست.
زحمت هم زدن چای رو خودم بر عهده گرفتم و در همون حال گفتم:
_چون خنگم؟
خندهٔ کوتاهی کرد و در حالی که لقمهٔ کره و مربا می گرفت، گفت:
_خوشم میاد زود می گیری.
_پس حتما خنگ نیستم.
در کمال تعجب لقمه رو به سمت من گرفت و گفت:
_معلومه که نیستی فنچول.
نگاهم رو از دستی که لقمه رو بین انگشت هاش گرفته بود، بالا کشیدم و به چشم هاش رسوندم.
_فنچول دیگه چیه؟
لقمه رو تکونی داد تا از دستش بگیرم.
_لقب جدیدت.
_ممنون نمی خورم.
بی حرف و تعارف دیگه ای، لقمه رو به سمت دهان خودش برد.
_برای دلجویی بود.
_چی برای دلجویی بود؟
جرعه ای چای بعد از لقمه نوشید و گفت:
_همینی که الان توی شکم منه.
در حالی که برای خودم لقمه میگرفتم، گفتم:
_من نخوردمش. پس الان شما از من دلجویی نکردین.
_خب اگه یه دونه دیگه بدم، می خوری؟
سر تکون دادم و درحالی که لقمهٔ خودم رو توی دهانم میذاشتم، گفتم:
_آره ولی به شرط اینکه کره و مربا نباشه؟
_چرا؟
_چون من دوست ندارم.
_جدی؟ نمی دونستم.
این بار لقمهٔ خامه با عسل گرفت. لقمه رو به سمتم گرفت و گفت:
_می دونستی تو هم باید از من دلجویی کنی؟
لقمه رو از دستش گرفتم و به دهانم گذاشتم.
_برای چی؟
_برای اینکه بهم گفتی به تو چه.
لقمه رو از گلو پایین فرستادم و گفتم:
_من نگفتم به تو چه. گفتم به شما ربطی نداره.
_فرقی نداره دیگه. هر دوش بی احترامیه.
_بی احترامی نیست، حرف حقه. من هیچ وقت عادت نداشتم کسی توی کار هام دخالت کنه و بعضی حرف های شما عصبیم می کنه.
مصرانه گفت:
_پس باید دلجویی کنی. البته با اضافه کاری.
_یعنی چی؟
_یعنی باید با دست خودت توی دهانم بذاریش.
_تا گازم بگیری؟
_علاوه بر اینکه خنگ نیستی، چشم بصیرت هم داری.
خندیدم و گفتم:
_چشم بصیرت برای چی؟
_برای خوندن فکر دیگران. حالا اینها رو بیخیال، دلجوییت رو انجام بده.
لقمه ای گرفتم و به سمت دهانش بردم. به محض باز کردن دهانش، دستم رو عجب کشیدم و لقمه رو توی دهان خودم گذاشتم.
همونطور با چشم های گرد شده و دهان باز، به دهان من که در حال جنبیدن بود، خیره شده بود و صحنهٔ بامزه ای رو درست کرده بود.
با خنده از پشت میز بلند شدم و به سمت ورودی آشپزخونه رفتم. صدای زمزمهٔ زیر لبیش رو شنیدم که می گفت:
_دارم برات.
توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم ولی با خودم گفتم: "منتظرم آیدین خان"
به سمت اتاق آیدین رفتم تا کیفم رو پیدا کنم. باید به سایه زنگ می زدم. هر چقدر اتاق رو زیر و رو کردم خبری از کیفم نبود که نبود. به ناچار از اتاق خارج شدم و گفتم:
_آقا آیدین؟
در حالی که جلوی TV و سر در گوشی موبایل لم داده بود و پای راستش رو روی پای چپش انداخته بود، گفت:
_بله؟
_کیف من کجاست؟ باید به سایه زنگ بزنم.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_چه می دونم.
جلوتر رفتم و رو به روش ایستادم. حتی سر بلند نکرد من رو ببینه.
_یعنی چی؟ دیشب همراه خودتون آوردینش یا نه؟
بی هواس سر تکون داد.
_آره.
_خب، پس کو؟
دوباره شونه بالا انداخت.
_نمیدونم.
حرصی کوسن نزدیک ترین مبل راحتی رو برداشتم و به سمتش پرت کردم. کوسن د
پارت #هفده
دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
_آخه تو خیلی کوچولویی. فکر می کنم کمر این شلوار برات کمی گشاد باشه. اضافه ش رو با این ببند.
لب گزیدم و بعد از گرفتن سنجاق، از جلوی چشم هاش ناپدید شدم. به اتاق رفتم و شلوار رو پا کردم. آیدین راست می گفت و کمر شلوار واقعا برام بزرگ بود. اگر سنجاق رو بهم نمیداد حتما باید با دستم شلوار رو نگه می داشتم.
البته از پاچه هم اضاف داشت که وقتی راه می رفتم دنبالم کشیده می شد. مجبور شدم پاچهٔ شلوار رو به اندازهٔ دو وجب تا بزنم تا زیر پام گیر نکنه.
لباس مجلسی و دامن عروسکی با این شلوار ورزشیِ فوق العاده گشاد و دراز، منظرهٔ جالبی رو به وجود آورده بود.
به سر و شکل خودم می خندیدم که صدای آیدین از بیرون به گوشم رسید.
_آروشا بیا صبحونه.
شالم رو که لبهٔ تخت بود، برداشتم و روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.
آیدین دست به سینه و خیره به میز منتظر من بود. وارد آشپزخونه که شدم، نگاهش به من افتاد و لبخند خیلی محوی گوشهٔ لبش شکل گرفت.
پشت صندلیِ رو به روی آیدین نشستم و گفتم:
_برای چی می خندین؟
در حالی که چایش رو هم می زد و صدای لیوان رو در می آورد، گفت:
_من کی خندیدم؟
خیره به قند هایی که توی فنجون شیشه ای چایش، با هر چرخ قاشق توی چای شناور می شدن، گفتم:
_فکر می کنین ندیدم؟ ولی من دیدم.
دست از هم زدن چایش برداشت و فنجون رو به سمت دهانش برد. جرئه ای از چای شیرین شده نوشید و گفت:
_تیزبینی یا من رو خوب شناختی؟
نگاهم با دستش که به سمت قوری رفت و اون رو بالای فنجون جلوی من گرفت، چرخید.
_فکر کنین هر دو.
فنجونم رو از چای پر کرد و دو حبه قند توش انداخت.
_اعتماد به نفست با مزه ست.
زحمت هم زدن چای رو خودم بر عهده گرفتم و در همون حال گفتم:
_چون خنگم؟
خندهٔ کوتاهی کرد و در حالی که لقمهٔ کره و مربا می گرفت، گفت:
_خوشم میاد زود می گیری.
_پس حتما خنگ نیستم.
در کمال تعجب لقمه رو به سمت من گرفت و گفت:
_معلومه که نیستی فنچول.
نگاهم رو از دستی که لقمه رو بین انگشت هاش گرفته بود، بالا کشیدم و به چشم هاش رسوندم.
_فنچول دیگه چیه؟
لقمه رو تکونی داد تا از دستش بگیرم.
_لقب جدیدت.
_ممنون نمی خورم.
بی حرف و تعارف دیگه ای، لقمه رو به سمت دهان خودش برد.
_برای دلجویی بود.
_چی برای دلجویی بود؟
جرعه ای چای بعد از لقمه نوشید و گفت:
_همینی که الان توی شکم منه.
در حالی که برای خودم لقمه میگرفتم، گفتم:
_من نخوردمش. پس الان شما از من دلجویی نکردین.
_خب اگه یه دونه دیگه بدم، می خوری؟
سر تکون دادم و درحالی که لقمهٔ خودم رو توی دهانم میذاشتم، گفتم:
_آره ولی به شرط اینکه کره و مربا نباشه؟
_چرا؟
_چون من دوست ندارم.
_جدی؟ نمی دونستم.
این بار لقمهٔ خامه با عسل گرفت. لقمه رو به سمتم گرفت و گفت:
_می دونستی تو هم باید از من دلجویی کنی؟
لقمه رو از دستش گرفتم و به دهانم گذاشتم.
_برای چی؟
_برای اینکه بهم گفتی به تو چه.
لقمه رو از گلو پایین فرستادم و گفتم:
_من نگفتم به تو چه. گفتم به شما ربطی نداره.
_فرقی نداره دیگه. هر دوش بی احترامیه.
_بی احترامی نیست، حرف حقه. من هیچ وقت عادت نداشتم کسی توی کار هام دخالت کنه و بعضی حرف های شما عصبیم می کنه.
مصرانه گفت:
_پس باید دلجویی کنی. البته با اضافه کاری.
_یعنی چی؟
_یعنی باید با دست خودت توی دهانم بذاریش.
_تا گازم بگیری؟
_علاوه بر اینکه خنگ نیستی، چشم بصیرت هم داری.
خندیدم و گفتم:
_چشم بصیرت برای چی؟
_برای خوندن فکر دیگران. حالا اینها رو بیخیال، دلجوییت رو انجام بده.
لقمه ای گرفتم و به سمت دهانش بردم. به محض باز کردن دهانش، دستم رو عجب کشیدم و لقمه رو توی دهان خودم گذاشتم.
همونطور با چشم های گرد شده و دهان باز، به دهان من که در حال جنبیدن بود، خیره شده بود و صحنهٔ بامزه ای رو درست کرده بود.
با خنده از پشت میز بلند شدم و به سمت ورودی آشپزخونه رفتم. صدای زمزمهٔ زیر لبیش رو شنیدم که می گفت:
_دارم برات.
توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم ولی با خودم گفتم: "منتظرم آیدین خان"
به سمت اتاق آیدین رفتم تا کیفم رو پیدا کنم. باید به سایه زنگ می زدم. هر چقدر اتاق رو زیر و رو کردم خبری از کیفم نبود که نبود. به ناچار از اتاق خارج شدم و گفتم:
_آقا آیدین؟
در حالی که جلوی TV و سر در گوشی موبایل لم داده بود و پای راستش رو روی پای چپش انداخته بود، گفت:
_بله؟
_کیف من کجاست؟ باید به سایه زنگ بزنم.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_چه می دونم.
جلوتر رفتم و رو به روش ایستادم. حتی سر بلند نکرد من رو ببینه.
_یعنی چی؟ دیشب همراه خودتون آوردینش یا نه؟
بی هواس سر تکون داد.
_آره.
_خب، پس کو؟
دوباره شونه بالا انداخت.
_نمیدونم.
حرصی کوسن نزدیک ترین مبل راحتی رو برداشتم و به سمتش پرت کردم. کوسن د
۵.۳k
۲۱ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.