ᴘᴀʀᴛ 29
ᴘᴀʀᴛ 29
[هروقت که تونستم ببینمش میبرمش پارک و توی تاب هلش میدم.....مامانش همیشه براش توی تاب شعر میخوند]
اشک هام تا روی ترقوم پیش میرفتن و با برخورد با لباسم محو میشدن...
+میدونی اجوما....گیج شدم....خیلی سردرگمم....احساس میکنم خوابم و نیاز دارم یه نفر بیدارم کنه....
(اشکام رو پاک کردم و بغضمو قورت دادم...)
+توی این دنیای بزرگ با همه ی فراز و نشیب هاش آدم هایی هستن که میتونم چشمامو ببندم و فقط بهشون تکیه کنم...نمیدونم کار درستیه یا نه ولی اینکار بیشتر از هر کار دیگه ای بهم آرامش میده...
فکر کنم اشتباه میکنم....نباید به کسی انقدر اعتماد داشته باشم....فقط به ضررمه....
به سختی از جاش بلند شد و کنارم نشست....دستش رو روی سرم گذاشت و شبیه مادر هر احساسی که داشتم رو لمس کرد...
[ایگوو....اشکالی نداره....به راهت ادامه بده و بزار همون آدما تکیه گاهت باشن....حتی اگر پشیمون شدی بازم راه برگشت هست....مهم اینه که از اینجا بیرون بریم...بعد میتونیم تصمیم بگیریم چیکار کنیم...]
+اره...راست میگید....باید به سلامت از اینجا بریم....
چند ثانیه ای بهم لبخند زد و سکوت کرد...
[ازش میترسی نه؟....(لبخند)اون آدم خوبیه...بهت اهمیت میده و میخواد زنده بمونی....بهش خوبی کن وگرنه پشیمون میشی....میدونم خیلی دوستش داری..]
لبخند کوتاهی زدم و توی چشمای اشکیش نگاه کردم...دستاشو توی دستام گرفتم و نوازششون کردم...
[ته جونگ منم یه مردو دوست داشت...من مخالفت کردم ولی اونا با هم ازدواج کردن و بچه دار شدن...کاش باهاش مهربون تر بودم.....]
+اون خیلی خوش شانس بوده که مادری مثل شما داشته!....کاش همه مثل شما فکر میکردن...
در باز شد و از پشتش بلند شدیم...
بدون اینکه حرفی بزنه مین هه ی غرق در خواب رو بغل کرد و برگشت سمت ما...
_عجله کنید و دنبالم بیایید....مراقب باشید و جا نمونید...
حتی یه لحظه هم صبر نکرد و راه افتاد....بازوی اجوما رو گرفتم و دنبالش رفتیم...
+چه اتفاقی افتاد؟(آروم).
[هروقت که تونستم ببینمش میبرمش پارک و توی تاب هلش میدم.....مامانش همیشه براش توی تاب شعر میخوند]
اشک هام تا روی ترقوم پیش میرفتن و با برخورد با لباسم محو میشدن...
+میدونی اجوما....گیج شدم....خیلی سردرگمم....احساس میکنم خوابم و نیاز دارم یه نفر بیدارم کنه....
(اشکام رو پاک کردم و بغضمو قورت دادم...)
+توی این دنیای بزرگ با همه ی فراز و نشیب هاش آدم هایی هستن که میتونم چشمامو ببندم و فقط بهشون تکیه کنم...نمیدونم کار درستیه یا نه ولی اینکار بیشتر از هر کار دیگه ای بهم آرامش میده...
فکر کنم اشتباه میکنم....نباید به کسی انقدر اعتماد داشته باشم....فقط به ضررمه....
به سختی از جاش بلند شد و کنارم نشست....دستش رو روی سرم گذاشت و شبیه مادر هر احساسی که داشتم رو لمس کرد...
[ایگوو....اشکالی نداره....به راهت ادامه بده و بزار همون آدما تکیه گاهت باشن....حتی اگر پشیمون شدی بازم راه برگشت هست....مهم اینه که از اینجا بیرون بریم...بعد میتونیم تصمیم بگیریم چیکار کنیم...]
+اره...راست میگید....باید به سلامت از اینجا بریم....
چند ثانیه ای بهم لبخند زد و سکوت کرد...
[ازش میترسی نه؟....(لبخند)اون آدم خوبیه...بهت اهمیت میده و میخواد زنده بمونی....بهش خوبی کن وگرنه پشیمون میشی....میدونم خیلی دوستش داری..]
لبخند کوتاهی زدم و توی چشمای اشکیش نگاه کردم...دستاشو توی دستام گرفتم و نوازششون کردم...
[ته جونگ منم یه مردو دوست داشت...من مخالفت کردم ولی اونا با هم ازدواج کردن و بچه دار شدن...کاش باهاش مهربون تر بودم.....]
+اون خیلی خوش شانس بوده که مادری مثل شما داشته!....کاش همه مثل شما فکر میکردن...
در باز شد و از پشتش بلند شدیم...
بدون اینکه حرفی بزنه مین هه ی غرق در خواب رو بغل کرد و برگشت سمت ما...
_عجله کنید و دنبالم بیایید....مراقب باشید و جا نمونید...
حتی یه لحظه هم صبر نکرد و راه افتاد....بازوی اجوما رو گرفتم و دنبالش رفتیم...
+چه اتفاقی افتاد؟(آروم).
۵.۲k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.