🥀فصل دوم پارت 62🥀
🥀فصل دوم پارت 62🥀
دان تو بالکن بیمارستان وایستاده بود خیلی کلافه بود ات نگاه میکرد دختر خالش بود بلکه دوست هم بود اونا خیلی بهم وابسته بودن دان نگاه به بیرون بود
هیونجین : دان ات بهوش اومده
با صدایه هیونجین گردنشو چرخوند سمته هیونجین
دان : چی
هیونجین : زود باش بیاد بریم پیشش
دان با چشمایه اشکیش زود رفت سمته هیونجین و دستاشو دوره گردنش حلقه کرد و سفت بغلش کرد
دان : خیلی ممنونم که همچین خبری بهم داد
هیونجین آنقدر از رفتار دان خوشحال شد و دستاشو دوره کمرش حلقه کرد و با خوشحالی گفت
هیونجین : زود باش بریم هواجین رو هم با خونم و میبریم بیمارستان
دان از بغله هیونجین اومد بیرون با ذوق گفت
دان : اره بریم
《《《《《《《《《《
جیمین قدم خیلی آرومی سمته در اوتاق همسرش برداشت وارده اوتاق شد دید که مادر و پدر جیمین و ات هانا جیهون همشون اونجا بالا سرش همسرش وایستاده بودن ات هیچی نمیگفت سکوت کرده بود و به حرفایه مادرش و مادر شوهرش گوش میکرد
م/ات : نگرانه چیزی نباش دخترم
م/ج: هواجین خیلی بزرگ شده هر روز میاور دیمش اینجا
ات : مادر جیمین کجاست پس چرا هواجین رو نمیاری پیشم
جیمین همونجا وایستاده بود هیونجین و دان اومدن و با دیدنه جیمین که نرفته بود تو اوتاق شکه شدن
دان هواجین بغلش بود و بدونه حرفی به جیمین وارده اوتاق شد ات که سرش پایین بود و خیلی غمگین و ناراحت بود که بزرگ شدنه دخترش رو ندیدن بخاطره احمق بازیه خودش اگه دست به این کار نمی زد شاید خودش دخترش رو بزرگ میکرد بغضش گرفته بود و با صدایه دخترش چشماشو رو به سمته صدا رفت
هواجین : مامانی
ات چشماش پر از اشک شد و گفت
ات : دخترم
دستاشو سمته دخترش باز کرد و دان هواجین رو بغل ات داد اونم آنقدر سفت بغلش کرد و با گریه گفت
ات : مامانی هق چقد بزرگ شدی هق
پیشونیش و مادرش رو بوس کرد اونم سرشو گذاشت رویه سینش جیمین فقد داشت اون هارو نگاه میکرد چیزی نمیگفت و نه پیشه همسرش میرفت هواجین نگاهش اوفتاد سمته پدرش و گفت
هواجین: بابایی تو نیا
ات نگاهش اوفتاد سمته جیمین لحظه ای چشم تو چشم شدن جیمین با قدم های خیلی آرومی رفت سمته ات بلخره رسید به تختش و رویه تخت دور ازش نشست
هیونجین: خوب ما باید این اوتاق رو ترک کنیم مگه نه
دان: درسته ما بریم هواجین بیا
هواجین: نه نمیام
دان : شیر کاکائو نمیخواهی بیا دیگه
دان هواجین رو از بغل ات گرفت و همه از اوتاق رفتن بیرون
جیمین سکوت کرده بود و به گوشه تخت خیره شده بود هیچی نمیگفت نمیدونست چجوری رفتار بکنه از دستش عصبانی بود و میخواست سرش عصبانیتش رو روش خالی کنه اما از خیلی دل تنگش بود نگاهش رو از تخت برداشت و به همسرش دوخت چشم تو چشم شدن ات با ذوق و شوق و لبخند به چشمایه جیمین نگاه میکرد
ادامه دارد
دان تو بالکن بیمارستان وایستاده بود خیلی کلافه بود ات نگاه میکرد دختر خالش بود بلکه دوست هم بود اونا خیلی بهم وابسته بودن دان نگاه به بیرون بود
هیونجین : دان ات بهوش اومده
با صدایه هیونجین گردنشو چرخوند سمته هیونجین
دان : چی
هیونجین : زود باش بیاد بریم پیشش
دان با چشمایه اشکیش زود رفت سمته هیونجین و دستاشو دوره گردنش حلقه کرد و سفت بغلش کرد
دان : خیلی ممنونم که همچین خبری بهم داد
هیونجین آنقدر از رفتار دان خوشحال شد و دستاشو دوره کمرش حلقه کرد و با خوشحالی گفت
هیونجین : زود باش بریم هواجین رو هم با خونم و میبریم بیمارستان
دان از بغله هیونجین اومد بیرون با ذوق گفت
دان : اره بریم
《《《《《《《《《《
جیمین قدم خیلی آرومی سمته در اوتاق همسرش برداشت وارده اوتاق شد دید که مادر و پدر جیمین و ات هانا جیهون همشون اونجا بالا سرش همسرش وایستاده بودن ات هیچی نمیگفت سکوت کرده بود و به حرفایه مادرش و مادر شوهرش گوش میکرد
م/ات : نگرانه چیزی نباش دخترم
م/ج: هواجین خیلی بزرگ شده هر روز میاور دیمش اینجا
ات : مادر جیمین کجاست پس چرا هواجین رو نمیاری پیشم
جیمین همونجا وایستاده بود هیونجین و دان اومدن و با دیدنه جیمین که نرفته بود تو اوتاق شکه شدن
دان هواجین بغلش بود و بدونه حرفی به جیمین وارده اوتاق شد ات که سرش پایین بود و خیلی غمگین و ناراحت بود که بزرگ شدنه دخترش رو ندیدن بخاطره احمق بازیه خودش اگه دست به این کار نمی زد شاید خودش دخترش رو بزرگ میکرد بغضش گرفته بود و با صدایه دخترش چشماشو رو به سمته صدا رفت
هواجین : مامانی
ات چشماش پر از اشک شد و گفت
ات : دخترم
دستاشو سمته دخترش باز کرد و دان هواجین رو بغل ات داد اونم آنقدر سفت بغلش کرد و با گریه گفت
ات : مامانی هق چقد بزرگ شدی هق
پیشونیش و مادرش رو بوس کرد اونم سرشو گذاشت رویه سینش جیمین فقد داشت اون هارو نگاه میکرد چیزی نمیگفت و نه پیشه همسرش میرفت هواجین نگاهش اوفتاد سمته پدرش و گفت
هواجین: بابایی تو نیا
ات نگاهش اوفتاد سمته جیمین لحظه ای چشم تو چشم شدن جیمین با قدم های خیلی آرومی رفت سمته ات بلخره رسید به تختش و رویه تخت دور ازش نشست
هیونجین: خوب ما باید این اوتاق رو ترک کنیم مگه نه
دان: درسته ما بریم هواجین بیا
هواجین: نه نمیام
دان : شیر کاکائو نمیخواهی بیا دیگه
دان هواجین رو از بغل ات گرفت و همه از اوتاق رفتن بیرون
جیمین سکوت کرده بود و به گوشه تخت خیره شده بود هیچی نمیگفت نمیدونست چجوری رفتار بکنه از دستش عصبانی بود و میخواست سرش عصبانیتش رو روش خالی کنه اما از خیلی دل تنگش بود نگاهش رو از تخت برداشت و به همسرش دوخت چشم تو چشم شدن ات با ذوق و شوق و لبخند به چشمایه جیمین نگاه میکرد
ادامه دارد
۵.۱k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.