🥀فصل دوم پارت 61🥀
🥀فصل دوم پارت 61🥀
با این حرفه هواجین دان داغون شد گریش گرفت و اشکاش سرازیر شدن زود اشکاشو پاک کرد و گفت تو بخواب دیکه کابوس نمیبینی روشو برگردون و با دیدنه جیمین شکه شد جیمین پشته در بود جیمین وقتی دید که اون نگاهش میکنه زود از اوتاق هواجین دور شد
چند دقیقی نگذشت که هواجین خوابش برد دان از رویه صندلی بلند شد نگاهی به صورت هواجین انداخت و با ناراحتی سمته در رفت با خودش فکر میکرد چرا جیمین گوش وایستاده بود
صبح روزه فردا
صبح شده بود و جیمین مصله همیشه سره کارش بود که هیونجین وارده اوتاقش شد
هیونجین : سلام
جیمین همینجوری که سرش پایین بود و پرونده ها رو چک میکرد گفت
جیمین: مگه در زدنو یاد نداری
هیونجین : اوف دختره خیلی لجبازه
جیمین پرونده ها رو چک میکرد و گفت
جیمین : همون دختر که پرستاره چان بود و دختر خاله ات هنوز دوست دخترت نشده
هیونجین کلالفه رو صندلی نشست
هیونجین: نه راستی از ات خبری نشده
جیمین سرشو بالا آورد و به هیوجنی نگاهی غمگینشو تحویل هیونجین داد
جیمین : نه
بعد از حرفش از صندلی بلند شد و رفت سمته پنچره با به بیرون نگاه میکرد آسمون آبی رنگ هوایه خیلی سردی بود پنچره رو باز کرد به آسمون نگاه کرد با خودش زمزمه کرد
جیمین: ات من منتظرتم
بعدش یاد حرفه دخترش اوفتاد که گفته بود کابوس میبینم چون مادرم پیشم نیست
قلبش هر بار با دیدنه هواجین تیکه تیکه میشد دیگه خسته شده بود خستگی دلش فقد بهش میگفت تخسیره تو هستش
با صدایه تماس گوشیش از رفتارش اومد بیرون و رفت سمته گوشیش و جواب داد گوشی رو گذاشت رو گوشش
ات : جیمین شیرینیه تو بیدار شده چرا نمیایی پیشم
وقتی صدایه پشته تماس رو شنید شکه شد و مثله مجسمه سره جاش وایستاد بود هیونجین نگرانش شد و از رویه صندلی بلند شد رفت سمته جیمین گفت
هیونجین: چیشده اتفاقی اوفتاده
جیمین گوشیش اوفتاد رویه زمین و با دویدن از اوتاق خارج شد
هیونجین دنبالش رفت و گفت
هیونجین : چیشده
جیمین در حاله سوار شدن ماشین گفت
جیمین: ات بهوش اومده
جیمین پاشو گذاشت رویه پدال ماشین و با سرعت رفت
هیونجین نگران دان شد و زود به سمته بیمارستانی که دان توش کار میکرد رفت
ادامه دارد
با این حرفه هواجین دان داغون شد گریش گرفت و اشکاش سرازیر شدن زود اشکاشو پاک کرد و گفت تو بخواب دیکه کابوس نمیبینی روشو برگردون و با دیدنه جیمین شکه شد جیمین پشته در بود جیمین وقتی دید که اون نگاهش میکنه زود از اوتاق هواجین دور شد
چند دقیقی نگذشت که هواجین خوابش برد دان از رویه صندلی بلند شد نگاهی به صورت هواجین انداخت و با ناراحتی سمته در رفت با خودش فکر میکرد چرا جیمین گوش وایستاده بود
صبح روزه فردا
صبح شده بود و جیمین مصله همیشه سره کارش بود که هیونجین وارده اوتاقش شد
هیونجین : سلام
جیمین همینجوری که سرش پایین بود و پرونده ها رو چک میکرد گفت
جیمین: مگه در زدنو یاد نداری
هیونجین : اوف دختره خیلی لجبازه
جیمین پرونده ها رو چک میکرد و گفت
جیمین : همون دختر که پرستاره چان بود و دختر خاله ات هنوز دوست دخترت نشده
هیونجین کلالفه رو صندلی نشست
هیونجین: نه راستی از ات خبری نشده
جیمین سرشو بالا آورد و به هیوجنی نگاهی غمگینشو تحویل هیونجین داد
جیمین : نه
بعد از حرفش از صندلی بلند شد و رفت سمته پنچره با به بیرون نگاه میکرد آسمون آبی رنگ هوایه خیلی سردی بود پنچره رو باز کرد به آسمون نگاه کرد با خودش زمزمه کرد
جیمین: ات من منتظرتم
بعدش یاد حرفه دخترش اوفتاد که گفته بود کابوس میبینم چون مادرم پیشم نیست
قلبش هر بار با دیدنه هواجین تیکه تیکه میشد دیگه خسته شده بود خستگی دلش فقد بهش میگفت تخسیره تو هستش
با صدایه تماس گوشیش از رفتارش اومد بیرون و رفت سمته گوشیش و جواب داد گوشی رو گذاشت رو گوشش
ات : جیمین شیرینیه تو بیدار شده چرا نمیایی پیشم
وقتی صدایه پشته تماس رو شنید شکه شد و مثله مجسمه سره جاش وایستاد بود هیونجین نگرانش شد و از رویه صندلی بلند شد رفت سمته جیمین گفت
هیونجین: چیشده اتفاقی اوفتاده
جیمین گوشیش اوفتاد رویه زمین و با دویدن از اوتاق خارج شد
هیونجین دنبالش رفت و گفت
هیونجین : چیشده
جیمین در حاله سوار شدن ماشین گفت
جیمین: ات بهوش اومده
جیمین پاشو گذاشت رویه پدال ماشین و با سرعت رفت
هیونجین نگران دان شد و زود به سمته بیمارستانی که دان توش کار میکرد رفت
ادامه دارد
۴.۸k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.