جونگ کوک با خندهی خفیفی گفت
"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕¹⁹"
جونگ کوک با خندهی خفیفی گفت:
"نه… فقط دارم میگم… اگه دوباره بخوای ساکتم کنی، این راه جواب میده."
یونجی با عصبانیت گفت: "خفه شو!"
بعد سریع به سمت در رفت تا سونگ هو رو قانع کنه که هیچی نشده. اما حتی وقتی به سونگ هو جواب میداد، هنوز اثر بوسهی جونگ کوک روی لبهاش حس میشد…
یونجی با عجله به سمت در رفت. قلبش هنوز از شدت بوسهای که داده بود، محکم توی سینهاش میکوبید. نباید بیشتر از این ضایع بشم!
دستش رو به سمت دستگیرهی در برد… اما همون لحظه دست گرم و قویای دور مچش حلقه شد.
"صبر کن."
یونجی با تعجب برگشت و به جونگ کوک نگاه کرد.
چهرهی جونگ کوک تغییر کرده بود.
اخم بین ابروهاش بود. چشماش از شدت خشم برق میزد. فک قویش قفل شده بود. دستش محکم دور مچ یونجی بود، طوری که انگار اجازهی رفتن بهش نمیداد.
"ب… بله؟"
جونگ کوک یه قدم جلوتر اومد. صدای نفس کشیدنش عمیق و جدی بود.
"بهتره کاری کنی اون پسره از این خونه بره."
"چی؟" یونجی با حیرت گفت.
جونگ کوک خم شد، صورتش رو به صورت یونجی نزدیک کرد.
"وگرنه… قول نمیدم که دفعهی بعد… به حرفت گوش کنم."
چشمای یونجی از تعجب گشاد شد.
صدای خشدار و عمیق جونگ کوک باعث شد ضربان قلبش بالا بره.
"یعنی چی…؟"
جونگ کوک بدون اینکه حتی لحظهای چشماش رو از یونجی برداره، زمزمه کرد:
"یعنی… اگه اون دوباره بهت نزدیک بشه… این بار دیگه گربه نمیمونم."
لحنش تهدیدآمیز بود.
"جونگ کوک…" یونجی با استرس دستش رو از دست جونگ کوک بیرون کشید. "نمیتونی این کارو بکنی! اگه بفهمه چی؟ اگه بفهمه تو…؟"
جونگ کوک بهطور خطرناکی لبخند زد.
"خب… شاید وقتش رسیده که بفهمه."
"نه!" یونجی محکم گفت. "خواهش میکنم… فقط… اینجا بمون. نذار بدتر بشه."
جونگ کوک یه لحظه سکوت کرد. هنوز هم توی چشماش خشم موج میزد.
اما وقتی نگاه استرسدار یونجی رو دید، نفس عمیقی کشید و گفت:
"باشه… ولی فقط به خاطر تو."
یونجی آروم سرش رو تکون داد. "ممنونم."
اما همون لحظه…
"یونجی؟! داری چیکار میکنی؟!"
سونگ هو با صدای بلندتری از پشت در گفت.
یونجی به سمت در برگشت. "الان میام!"
وقتی خواست دستگیره رو بگیره، صدای زمزمهی آروم و خشدار جونگ کوک پشت سرش اومد:
"یادت نره… فقط یه بار دیگه این اتفاق بیفته… اون دیگه سالم از این خونه بیرون نمیره."
بدنش لرزید.
اما یونجی سریع از حموم بیرون رفت و در رو بست. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه. نه… نباید اجازه بده اوضاع از این بدتر بشه.
سونگ هو با اخم ایستاده بود.
"چی شده؟ چرا صدای داد و بیداد میاومد؟"
ادامه دارد...!؟
اینم پارت سوم گه نتها بخوابی بلکا خوابهای رنگی رنگی ببینی شبتون بخیرررر❤️🫂
جونگ کوک با خندهی خفیفی گفت:
"نه… فقط دارم میگم… اگه دوباره بخوای ساکتم کنی، این راه جواب میده."
یونجی با عصبانیت گفت: "خفه شو!"
بعد سریع به سمت در رفت تا سونگ هو رو قانع کنه که هیچی نشده. اما حتی وقتی به سونگ هو جواب میداد، هنوز اثر بوسهی جونگ کوک روی لبهاش حس میشد…
یونجی با عجله به سمت در رفت. قلبش هنوز از شدت بوسهای که داده بود، محکم توی سینهاش میکوبید. نباید بیشتر از این ضایع بشم!
دستش رو به سمت دستگیرهی در برد… اما همون لحظه دست گرم و قویای دور مچش حلقه شد.
"صبر کن."
یونجی با تعجب برگشت و به جونگ کوک نگاه کرد.
چهرهی جونگ کوک تغییر کرده بود.
اخم بین ابروهاش بود. چشماش از شدت خشم برق میزد. فک قویش قفل شده بود. دستش محکم دور مچ یونجی بود، طوری که انگار اجازهی رفتن بهش نمیداد.
"ب… بله؟"
جونگ کوک یه قدم جلوتر اومد. صدای نفس کشیدنش عمیق و جدی بود.
"بهتره کاری کنی اون پسره از این خونه بره."
"چی؟" یونجی با حیرت گفت.
جونگ کوک خم شد، صورتش رو به صورت یونجی نزدیک کرد.
"وگرنه… قول نمیدم که دفعهی بعد… به حرفت گوش کنم."
چشمای یونجی از تعجب گشاد شد.
صدای خشدار و عمیق جونگ کوک باعث شد ضربان قلبش بالا بره.
"یعنی چی…؟"
جونگ کوک بدون اینکه حتی لحظهای چشماش رو از یونجی برداره، زمزمه کرد:
"یعنی… اگه اون دوباره بهت نزدیک بشه… این بار دیگه گربه نمیمونم."
لحنش تهدیدآمیز بود.
"جونگ کوک…" یونجی با استرس دستش رو از دست جونگ کوک بیرون کشید. "نمیتونی این کارو بکنی! اگه بفهمه چی؟ اگه بفهمه تو…؟"
جونگ کوک بهطور خطرناکی لبخند زد.
"خب… شاید وقتش رسیده که بفهمه."
"نه!" یونجی محکم گفت. "خواهش میکنم… فقط… اینجا بمون. نذار بدتر بشه."
جونگ کوک یه لحظه سکوت کرد. هنوز هم توی چشماش خشم موج میزد.
اما وقتی نگاه استرسدار یونجی رو دید، نفس عمیقی کشید و گفت:
"باشه… ولی فقط به خاطر تو."
یونجی آروم سرش رو تکون داد. "ممنونم."
اما همون لحظه…
"یونجی؟! داری چیکار میکنی؟!"
سونگ هو با صدای بلندتری از پشت در گفت.
یونجی به سمت در برگشت. "الان میام!"
وقتی خواست دستگیره رو بگیره، صدای زمزمهی آروم و خشدار جونگ کوک پشت سرش اومد:
"یادت نره… فقط یه بار دیگه این اتفاق بیفته… اون دیگه سالم از این خونه بیرون نمیره."
بدنش لرزید.
اما یونجی سریع از حموم بیرون رفت و در رو بست. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه. نه… نباید اجازه بده اوضاع از این بدتر بشه.
سونگ هو با اخم ایستاده بود.
"چی شده؟ چرا صدای داد و بیداد میاومد؟"
ادامه دارد...!؟
اینم پارت سوم گه نتها بخوابی بلکا خوابهای رنگی رنگی ببینی شبتون بخیرررر❤️🫂
- ۴.۰k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط