سلامممم خوشگلای مننن
سلامممم خوشگلای مننن
پارت ( ۶ )
وقتی همو دوست داشتین ولی خانوادت....
_مگه بهت نگفتم به حرفاش گوش کن چرا بهش آسیب زدی
+تهیونگ باور کن....
_ساکت شو دیگه نمیخوام حرفی بشنوم
_امروز قراره خوانوادم بیان قبل از امدنشون عمارت باید تمیز باشه
+تهیونگ حداقل به خاطر این بچه بهم رحم کن عمارت خیلی بزرگه من نمیتونم تمیز کنم
_میخوای خودم دهنتو ببندم آره؟
+ببخشید
(ساعت ۳:۱۰ ظهر)
هووف بلاخره تموم شد بعد شستن ظرفا و تمیز کردن پله ها و جارو زدن حیاط عمارت بلخره کارام تموم شد تهیونگم با اون لیا داشت تو اتاق کارش لاس میزد آییش
رفتم تو اتاقم روی تخت نشستم که در اتاق زده شد
+بیا تو
خدمت کار بود یه لباس خیلی خوشگل داد بهمو رفت منم رفتم لباسمو پوشیدم خیلی بهم میومد
رفتم پایین که دیدم لیا و تهیونگ داشتن کیس میرفتن
دستمو گذاشتم رو شکمم
+چرا باید زندگی ما دوتا این طوری گره بخوره
داشتم با کوچولوی توی شکمم حرف میزدم که در عمارت زده شد
خدمت کارا درو باز کردم که مامانو بابا و خواهر تهیونگو دیدم
خانواده ی خیلی خوبی بودن ولی بینشون تهیونگ آدم بدی بود
من قبلاً با خواهر ته دوست بودم
خوانوادش خبری از بارداری من ندارن امروز میخوام بهشون بگم ولی فقط خبر بارداریمو نه همه ی کارایی که تهیونگ باهام تو این چند مدت کرده رو هم بگم
مامان ته : سلام عزیزم
+سلام مامان جون خوش امدی
خواهر ته : سلام الاغ من
+سلامممم
پریدیم بغل هم
بابای ته : سلام عروس گلم ( لبخند)
+سلام بابا جون خیلی خوش امدین
بعد از احوال پرسی رفتیم روی کاناپه نشستیم که دیگه نتونستم صبر کنم و ماجرا رو تعریف کردم
مامان ته : آه ا/ت میدونی تهیونگ قبلاً هم دختر میآورد هر چقدر بهش میگفتم دست از این کاراش برداره گوش نمیداد
خواهر ته : ا/ت از نظر من بعد از بدنیا آوردن بچه با پچه فرار کن
+میخوام همینکارو کنم ولی میترسم پیدام کنه
بابایه ته : نگران نباش دخترم به جای فرار کردن بیا با ما زندگی کن ما چند روز دیگه میخوایم از این منطقه به ی منطقه ی دیگه بریم که از اینجا خیلی دوره اگه بخاطر جون بچه که شده باهامون بیا
+من نیاز به فکر دارم باید فکرامو بکنم
مامان ته : سعی کن انتخاب درستو بکنی ا/ت
+باشه فکرامو میکنم
داشتیم حرف میزدیم که تهیونگ امد پیشمون احوال پرسی کردو مامانو باباشو بغل کرد ولی خواهر تهیونگ داشت با حرص نگاش می کرد
نشستیم که تهیونگ با چشماش بهم اشاره کنارش بشینم منم چاره ای جز اینکه بشینم پیشش نداشتم رفتم نشستم پیشش که
مامان ته بحثو باز کرد
مامان ته : تهیونگ چرا ا/ت رو تو شرایط بارداری اذیت میکنی چرا هی دختر میاری تو این عمارت مثلاً داری پدر میشی یکم خجالت بکش
_کی اینارو بهتون گفته (عصبی و حرص)...
نظراتونو بگین 🖤
پارت ( ۶ )
وقتی همو دوست داشتین ولی خانوادت....
_مگه بهت نگفتم به حرفاش گوش کن چرا بهش آسیب زدی
+تهیونگ باور کن....
_ساکت شو دیگه نمیخوام حرفی بشنوم
_امروز قراره خوانوادم بیان قبل از امدنشون عمارت باید تمیز باشه
+تهیونگ حداقل به خاطر این بچه بهم رحم کن عمارت خیلی بزرگه من نمیتونم تمیز کنم
_میخوای خودم دهنتو ببندم آره؟
+ببخشید
(ساعت ۳:۱۰ ظهر)
هووف بلاخره تموم شد بعد شستن ظرفا و تمیز کردن پله ها و جارو زدن حیاط عمارت بلخره کارام تموم شد تهیونگم با اون لیا داشت تو اتاق کارش لاس میزد آییش
رفتم تو اتاقم روی تخت نشستم که در اتاق زده شد
+بیا تو
خدمت کار بود یه لباس خیلی خوشگل داد بهمو رفت منم رفتم لباسمو پوشیدم خیلی بهم میومد
رفتم پایین که دیدم لیا و تهیونگ داشتن کیس میرفتن
دستمو گذاشتم رو شکمم
+چرا باید زندگی ما دوتا این طوری گره بخوره
داشتم با کوچولوی توی شکمم حرف میزدم که در عمارت زده شد
خدمت کارا درو باز کردم که مامانو بابا و خواهر تهیونگو دیدم
خانواده ی خیلی خوبی بودن ولی بینشون تهیونگ آدم بدی بود
من قبلاً با خواهر ته دوست بودم
خوانوادش خبری از بارداری من ندارن امروز میخوام بهشون بگم ولی فقط خبر بارداریمو نه همه ی کارایی که تهیونگ باهام تو این چند مدت کرده رو هم بگم
مامان ته : سلام عزیزم
+سلام مامان جون خوش امدی
خواهر ته : سلام الاغ من
+سلامممم
پریدیم بغل هم
بابای ته : سلام عروس گلم ( لبخند)
+سلام بابا جون خیلی خوش امدین
بعد از احوال پرسی رفتیم روی کاناپه نشستیم که دیگه نتونستم صبر کنم و ماجرا رو تعریف کردم
مامان ته : آه ا/ت میدونی تهیونگ قبلاً هم دختر میآورد هر چقدر بهش میگفتم دست از این کاراش برداره گوش نمیداد
خواهر ته : ا/ت از نظر من بعد از بدنیا آوردن بچه با پچه فرار کن
+میخوام همینکارو کنم ولی میترسم پیدام کنه
بابایه ته : نگران نباش دخترم به جای فرار کردن بیا با ما زندگی کن ما چند روز دیگه میخوایم از این منطقه به ی منطقه ی دیگه بریم که از اینجا خیلی دوره اگه بخاطر جون بچه که شده باهامون بیا
+من نیاز به فکر دارم باید فکرامو بکنم
مامان ته : سعی کن انتخاب درستو بکنی ا/ت
+باشه فکرامو میکنم
داشتیم حرف میزدیم که تهیونگ امد پیشمون احوال پرسی کردو مامانو باباشو بغل کرد ولی خواهر تهیونگ داشت با حرص نگاش می کرد
نشستیم که تهیونگ با چشماش بهم اشاره کنارش بشینم منم چاره ای جز اینکه بشینم پیشش نداشتم رفتم نشستم پیشش که
مامان ته بحثو باز کرد
مامان ته : تهیونگ چرا ا/ت رو تو شرایط بارداری اذیت میکنی چرا هی دختر میاری تو این عمارت مثلاً داری پدر میشی یکم خجالت بکش
_کی اینارو بهتون گفته (عصبی و حرص)...
نظراتونو بگین 🖤
۱۰.۶k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.