🥀فصل دوم پارت 27 🥀
🥀فصل دوم پارت 27 🥀
با همون حاله خراب و ناراحتی بغض شکست خورده حرفشو ادامه داد
ات : زود باش شلیک کن
جیمین در سکوت بود و هیچی نمیگفت انگوشتمو گذاشتم رویه انگشتش
ات : اگه تو منو باور نکنی بهم شلیک کن اما اینو بدون با دستایه خودت بچه هات کشتی
چشمامو بستم و انگوشتمو میخواستم فشار برد جیمین اسلحه رو انداخت دور که اوفتاد زمین م بدونه حرف زدن از اوتاق خارج شد توانای وایستادن نداشتم به سمته تخت رفتم رویه تخت نشستم بی صدا گریه میکردم به تخت نگاه کردم یاده اولین شبی که باهم بودیم اوفتادم با تقه در به در نگاه کردم
انیوپ: خانم آقا پارک گفتن شما رو ببرم خونه
اشکامو پاک کردم
ات : باشه بریم
《《《《《《《《《《
وارده عمارت شدم و میخواستم از پله ها برم بالا که مادر صدام زد پشته سرمو نگاه کردم
م/ج : دخترم خوبی
ات : بله مادر خوبم
م/ج : خوب دکتر چی گفت حاله بچه خوبه
ات : اره خوبه فقد دکتر گفتن که کم خونم و بچه ها خیلی شیطونن
م/ج : منظورت از بچه ها چیه
ات : ببخشید یادم رفته بود که بهتون بگم دوقلو هستن مادر آنقدر خوشحال شد بود که همش میخندید و گفت
م/ج : چی باورم نمیشه خیلی خوشحالم
نزدیکم شد و بغلم کرد منم بغلش کردم هانا که از آشپزخونه خارج میشد گفت
هانا : خوب دیگه دکتر چیا گفت
مادر ازم جدا شد و منم روبه هانا کردم
ات : خدا رو شکر حاله بچه هام خوبه هر دوشون هالش خوبه
هانا شوکه بهم نگاه کرد هانا : چی
ات : مادر من برم اوتاقم
هانا : اووو پس حرومزادت دوقلویه
عصبانی بودم با حرفش بیشتر عصبانی شدم رفتم سمتش و یه سیلی محکم زدم تویه گوشش
ات : دختره احمق فکردی کی هستی من اینهمه مدت تویه این خونه هر کاری باهام کردی چیزی نگفتم فکردی از من بزرگتر دیگه بسه
ادامه دارد
با همون حاله خراب و ناراحتی بغض شکست خورده حرفشو ادامه داد
ات : زود باش شلیک کن
جیمین در سکوت بود و هیچی نمیگفت انگوشتمو گذاشتم رویه انگشتش
ات : اگه تو منو باور نکنی بهم شلیک کن اما اینو بدون با دستایه خودت بچه هات کشتی
چشمامو بستم و انگوشتمو میخواستم فشار برد جیمین اسلحه رو انداخت دور که اوفتاد زمین م بدونه حرف زدن از اوتاق خارج شد توانای وایستادن نداشتم به سمته تخت رفتم رویه تخت نشستم بی صدا گریه میکردم به تخت نگاه کردم یاده اولین شبی که باهم بودیم اوفتادم با تقه در به در نگاه کردم
انیوپ: خانم آقا پارک گفتن شما رو ببرم خونه
اشکامو پاک کردم
ات : باشه بریم
《《《《《《《《《《
وارده عمارت شدم و میخواستم از پله ها برم بالا که مادر صدام زد پشته سرمو نگاه کردم
م/ج : دخترم خوبی
ات : بله مادر خوبم
م/ج : خوب دکتر چی گفت حاله بچه خوبه
ات : اره خوبه فقد دکتر گفتن که کم خونم و بچه ها خیلی شیطونن
م/ج : منظورت از بچه ها چیه
ات : ببخشید یادم رفته بود که بهتون بگم دوقلو هستن مادر آنقدر خوشحال شد بود که همش میخندید و گفت
م/ج : چی باورم نمیشه خیلی خوشحالم
نزدیکم شد و بغلم کرد منم بغلش کردم هانا که از آشپزخونه خارج میشد گفت
هانا : خوب دیگه دکتر چیا گفت
مادر ازم جدا شد و منم روبه هانا کردم
ات : خدا رو شکر حاله بچه هام خوبه هر دوشون هالش خوبه
هانا شوکه بهم نگاه کرد هانا : چی
ات : مادر من برم اوتاقم
هانا : اووو پس حرومزادت دوقلویه
عصبانی بودم با حرفش بیشتر عصبانی شدم رفتم سمتش و یه سیلی محکم زدم تویه گوشش
ات : دختره احمق فکردی کی هستی من اینهمه مدت تویه این خونه هر کاری باهام کردی چیزی نگفتم فکردی از من بزرگتر دیگه بسه
ادامه دارد
۵.۱k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.