֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ
֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_250🎀•
دلبر كوچولو
بلند شد و دو سه قدم راه رفت
نمیتونستم گریه کنم
ولی ته ته وجودم سوخته بود از نبود مهتاب
هیچوقت دنبال قاتلش نگشتم
-اقا برادرتون داره میره
-مواظب باشید هیچی با خودش نبره بقیش مهم نیست
-چشم اقا
ازم دور شد و سمت امیر رفت که اون پسش زد
و جلو رفت مثل همیشه بود
-من قاتلتو پیدا کردم مهتاب
سمت عمارت رفتم
نیاز به یک حموم داشتم
دیانا
وقت نهار شده بود و نیکا هم شروع کرده بود به حرف زدن
اینکه حالش خوب بود کلی امید میداد بهم
-نکن دیگه دارم میمیرم از خنده دیانا
-حقته کی گفته ارسلان مثل اورانگوتان یک عالمه راه اومدیم دیدن تو بز
-برو دیگ֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_250🎀•
دلبر كوچولو
بلند شد و دو سه قدم راه رفت
نمیتونستم گریه کنم
ولی ته ته وجودم سوخته بود از نبود مهتاب
هیچوقت دنبال قاتلش نگشتم
-اقا برادرتون داره میره
-مواظب باشید هیچی با خودش نبره بقیش مهم نیست
-چشم اقا
ازم دور شد و سمت امیر رفت که اون پسش زد
و جلو رفت مثل همیشه بود
-من قاتلتو پیدا کردم مهتاب
سمت عمارت رفتم
نیاز به یک حموم داشتم
دیانا
وقت نهار شده بود و نیکا هم شروع کرده بود به حرف زدن
اینکه حالش خوب بود کلی امید میداد بهم
-نکن دیگه دارم میمیرم از خنده دیانا
-حقته کی گفته ارسلان مثل اورانگوتان یک عالمه راه اومدیم دیدن تو بز
-برو دیگ
#PART_250🎀•
دلبر كوچولو
بلند شد و دو سه قدم راه رفت
نمیتونستم گریه کنم
ولی ته ته وجودم سوخته بود از نبود مهتاب
هیچوقت دنبال قاتلش نگشتم
-اقا برادرتون داره میره
-مواظب باشید هیچی با خودش نبره بقیش مهم نیست
-چشم اقا
ازم دور شد و سمت امیر رفت که اون پسش زد
و جلو رفت مثل همیشه بود
-من قاتلتو پیدا کردم مهتاب
سمت عمارت رفتم
نیاز به یک حموم داشتم
دیانا
وقت نهار شده بود و نیکا هم شروع کرده بود به حرف زدن
اینکه حالش خوب بود کلی امید میداد بهم
-نکن دیگه دارم میمیرم از خنده دیانا
-حقته کی گفته ارسلان مثل اورانگوتان یک عالمه راه اومدیم دیدن تو بز
-برو دیگ֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_250🎀•
دلبر كوچولو
بلند شد و دو سه قدم راه رفت
نمیتونستم گریه کنم
ولی ته ته وجودم سوخته بود از نبود مهتاب
هیچوقت دنبال قاتلش نگشتم
-اقا برادرتون داره میره
-مواظب باشید هیچی با خودش نبره بقیش مهم نیست
-چشم اقا
ازم دور شد و سمت امیر رفت که اون پسش زد
و جلو رفت مثل همیشه بود
-من قاتلتو پیدا کردم مهتاب
سمت عمارت رفتم
نیاز به یک حموم داشتم
دیانا
وقت نهار شده بود و نیکا هم شروع کرده بود به حرف زدن
اینکه حالش خوب بود کلی امید میداد بهم
-نکن دیگه دارم میمیرم از خنده دیانا
-حقته کی گفته ارسلان مثل اورانگوتان یک عالمه راه اومدیم دیدن تو بز
-برو دیگ
۳.۹k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.