رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۰۲
تعجب کردم.
-چیزه...، بیشتریا بخاطر اون چیز باهم دوست می
شند، تو چرا... یعنی...
انگار فکرمو خوند.
-صیغهشون میکردم تا شاید بتونند تحریکم کنند.
جا خوردم.
-صیغهشون میکردي؟!
-آره، دوست نداشتم دستم به کسی بخوره که
صیغهم نیست.
پس منم مثل اونام براش.
بغض مسخرهاي گلومو فشرد.
ازش فاصله گرفتم و خواستم بلند بشم که دستشو
دورم حلقه کرد و با تعجب گفت: چی شد یه دفعه؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: منم مثل اون
دخترام برات، هیچ وقت دوست ندارم براي یکی
کسی باشم که از یکی ناامید شده و حالا داره منو
امتحان میکنه.
خواستم دستهامو باز کنم که به خودش چسبوندم.
-تو برام فرق میکنی.
جا خورده سریع بهش نگاه کردم.
-تو برام فرق میکنی مطهره، بفهم اینو.
-چه فرقی؟
با کمی مکث گفت: نمیدونم اما اینو میدونم که تو
یه حس عجیبیو بهم میدي.
موهامو پشت گوشم بردم.
-یه حسی که نمیخوام یه لحظه هم ازش بگذرم.
نم اشک چشمهامو پر کرد.
-به هیچ کدوم اونها نگفتم بیان توي خونم زندگی کنند اما به تو گفتم چون بهت اعتماد دارم، هیچوقت
خودتو با اونها مقایسه نکن، تو برام خاصی.
دلم لرزید.
لبخندي زد.
-یه دانشجوي کوچولوي سرکش فراري.
آروم و کوتاه خندیدم.
یه دفعه زنگ خونه به صدا دراومد.
-فکر کنم ناهار رسید.
دستمو روي دلم گذاشتم.
-وایی ناهار، غذا.
خندید.
-شیکمو!
زیر رونهامو گرفت و کنارش نشوندم.
با یه ابروي بالا رفته گفتم: حتما باید اینجوري بلندم
میکردي؟
خندید و چشمکی زد.
-اینجور بیشتر حال میده.
سعی کردم نخندم.
گونمو محکم بوسید و با خنده به سمت آیفون رفت.
لبخندي روي لبم نشست.
کنارش حس خوبی دارم.
گوشیو برداشت و توي صفحه نگاه کرد.
-کیه؟
یه دفعه زد توي سرش و با استرس بهم نگاه کرد که
با نگرانی بلند شدم.
پایین گوشیو گرفت.
-بابامه.
هل کرده گفتم: چیکار کنیم؟ کجا برم؟ برم تو
اتاقم؟
-آره برو برو.
به سمت پلهها دویدم.
ازشون بالا اومدم و وارد اتاق شدم.
در رو بستم و به دنبال کلید گشتم اما پیداش
نکردم.
دستمو روي قلبم گذاشتم.
-وایی کلید نداره!
چیزي نگذشت که صداي آقا احمد بلند شد.
-سلام پسرم.
-سلام، شما کجا؟ اینجا کجا؟
-اومدم درمورد برادرت باهات حرف بزنم.
ابروهام بالا پریدند.
صداي استاد نگران شد.
حتی تو ذهنمم نمیتونم بهش بگم... مهرداد!
لبمو گزیدم.
اصلا نمیشه گفت.
-ماهان کاري کرده؟ چیزیش شده؟
-یه آب برام بیار بهت میگم.
چیزي نگذشت که باز به حرف اومد.
-از کاراي ماهان خبر داري؟
با کمی مکث گفت: آره.
وایی نکنه میخواد برادرشو لو بده؟!
-همهی کاراشو میدونم، این دختربازیش داره
نگرانم میکنه باید زنش بدیم.
استاد با خنده گفت: به کی؟ به اون؟ کی به اون زن
میده آخه؟
خندیدم.
عقب عقب به سمت تخت رفتم.
-به مرجان سپردم یه دختر براش پیدا کنه.
#پارت_۱۰۲
تعجب کردم.
-چیزه...، بیشتریا بخاطر اون چیز باهم دوست می
شند، تو چرا... یعنی...
انگار فکرمو خوند.
-صیغهشون میکردم تا شاید بتونند تحریکم کنند.
جا خوردم.
-صیغهشون میکردي؟!
-آره، دوست نداشتم دستم به کسی بخوره که
صیغهم نیست.
پس منم مثل اونام براش.
بغض مسخرهاي گلومو فشرد.
ازش فاصله گرفتم و خواستم بلند بشم که دستشو
دورم حلقه کرد و با تعجب گفت: چی شد یه دفعه؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: منم مثل اون
دخترام برات، هیچ وقت دوست ندارم براي یکی
کسی باشم که از یکی ناامید شده و حالا داره منو
امتحان میکنه.
خواستم دستهامو باز کنم که به خودش چسبوندم.
-تو برام فرق میکنی.
جا خورده سریع بهش نگاه کردم.
-تو برام فرق میکنی مطهره، بفهم اینو.
-چه فرقی؟
با کمی مکث گفت: نمیدونم اما اینو میدونم که تو
یه حس عجیبیو بهم میدي.
موهامو پشت گوشم بردم.
-یه حسی که نمیخوام یه لحظه هم ازش بگذرم.
نم اشک چشمهامو پر کرد.
-به هیچ کدوم اونها نگفتم بیان توي خونم زندگی کنند اما به تو گفتم چون بهت اعتماد دارم، هیچوقت
خودتو با اونها مقایسه نکن، تو برام خاصی.
دلم لرزید.
لبخندي زد.
-یه دانشجوي کوچولوي سرکش فراري.
آروم و کوتاه خندیدم.
یه دفعه زنگ خونه به صدا دراومد.
-فکر کنم ناهار رسید.
دستمو روي دلم گذاشتم.
-وایی ناهار، غذا.
خندید.
-شیکمو!
زیر رونهامو گرفت و کنارش نشوندم.
با یه ابروي بالا رفته گفتم: حتما باید اینجوري بلندم
میکردي؟
خندید و چشمکی زد.
-اینجور بیشتر حال میده.
سعی کردم نخندم.
گونمو محکم بوسید و با خنده به سمت آیفون رفت.
لبخندي روي لبم نشست.
کنارش حس خوبی دارم.
گوشیو برداشت و توي صفحه نگاه کرد.
-کیه؟
یه دفعه زد توي سرش و با استرس بهم نگاه کرد که
با نگرانی بلند شدم.
پایین گوشیو گرفت.
-بابامه.
هل کرده گفتم: چیکار کنیم؟ کجا برم؟ برم تو
اتاقم؟
-آره برو برو.
به سمت پلهها دویدم.
ازشون بالا اومدم و وارد اتاق شدم.
در رو بستم و به دنبال کلید گشتم اما پیداش
نکردم.
دستمو روي قلبم گذاشتم.
-وایی کلید نداره!
چیزي نگذشت که صداي آقا احمد بلند شد.
-سلام پسرم.
-سلام، شما کجا؟ اینجا کجا؟
-اومدم درمورد برادرت باهات حرف بزنم.
ابروهام بالا پریدند.
صداي استاد نگران شد.
حتی تو ذهنمم نمیتونم بهش بگم... مهرداد!
لبمو گزیدم.
اصلا نمیشه گفت.
-ماهان کاري کرده؟ چیزیش شده؟
-یه آب برام بیار بهت میگم.
چیزي نگذشت که باز به حرف اومد.
-از کاراي ماهان خبر داري؟
با کمی مکث گفت: آره.
وایی نکنه میخواد برادرشو لو بده؟!
-همهی کاراشو میدونم، این دختربازیش داره
نگرانم میکنه باید زنش بدیم.
استاد با خنده گفت: به کی؟ به اون؟ کی به اون زن
میده آخه؟
خندیدم.
عقب عقب به سمت تخت رفتم.
-به مرجان سپردم یه دختر براش پیدا کنه.
۵۵۴
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.