رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۰۰
تقلا کردم و گفتم:
چی چیو جزو مرحلهی درمانه؟! بابا من نمیخوام
جلوي کسی که تازه محرمش شدم اینو بپوشم.
یه دفعه روي تخت پرتم کرد که از ترس هینی
کشیدم.
زانوهاشو دور طرف بدنم گذاشت.
-خودت خواستی.
تا بیام کارشو درك کنم یقمو گرفت و لباسمو جر
داد که متعجب به لباسم بعد بهش نگاه کردم.
-وحشی!
خودشو کنارم انداخت.
-زود باش بپوش.
با حرص نشستم.
خواستم حرف بزنم که نگاه خیرشو روي بالا تنهم
دیدم.
سریع لباسمو روي هم گذاشتم و از خجالت گر
گرفتم.
لبشو با زبونش تر کرد.
-دلم میخواد فشارشون بدم.
با حرص و خجالت تاپو تو صورتش کوبیدم که چشم
بسته بلند خندید.
خواست روم خیمه بزنه که سریع بلند شدم و با دو
خودمو توي حموم انداختم و درشو قفل کردم.
با خنده گفت: بپوش بیا، آبمیوهت گرم میشه.
با حرص داد زدم: به درك!
صداي خندهش اوج گرفت و از اتاق بیرون رفت.
دست به سینه با حرص به در تکیه دادم.
با کمی مکث لباسمو از تنم درآوردم و با حالت زار
بهش نگاه کردم.
-غصه نخور عسلم، لباسی که دوست داره رو جر
میدم یا با اتو میسوزونم.
لباسو توي سبد انداختم و اون تیکه پارچهی منفور
رو پوشیدم.
از توي آینه به خودم نگاه کردم که لبمو گزیدم.
اوه اوه! عجب منظرهی هات و خفنی!
دستمو به سرم کوبیدم و از حموم بیرون اومدم.
از اتاق خارج شدم و آروم از پلهها پایین اومدم.
دیدمش که با بالا تنهی لخت روي مبل دراز کشیده
و داره تخمه میشکنه.
آب دهنمو با صدا قورت دادم.
اوف عجب تیکهایه این بشر!
نفس عمیقی کشیدم و درست وایسادم.
دستی به لباسم کشیدم.
جوري برو جلو انگار اصلا خجالت نمیکشی.
آروم به سمتش رفتم.
همونطور که تخمه میشکست بهم نگاه کرد اما کلا
خشکش زد.
زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم.
بهش که رسیدم پوست تخمه رو انداخت و
همونطور که سر تا پامو برانداز میکرد لبشو با
زبونش تر کرد.
با خجالت گفتم: آبمیوهم کو؟
یه دفعه مچمو گرفت و روي خودش انداختم که
چشمهامو روي هم فشار دادم.
جاي خودشو باهام عوض کرد.
-باشگاهی چیزي میري؟
چشمهامو باز کردم.
-چیزه...آره.
همونطور که نگاهش بدنمو شکار میکرد گفت: چه
رشتهاي؟
دستمو روي یقم گذاشتم.
-بدنسازي و یه خورده هم کاراته.
چشمهاش برقی زدند.
-جون!
دستمو به زور برداشت و سرشو تو یقهم فرو کرد.
-منظرهی خوبیه!
سعی کردم سرشو بالا بیارم.
-میشه از روم بلند شی؟ دارم نفس کم میارم.
سرشو بالا آورد و زیر گلومو بوسید.
-چرا زودتر پیدات نکردم خوشگلم؟ بدنت دست نخوردهست و همین حریصم میکنه که دستمو روش
بکشم.
لبشو به گوشم نزدیک کرد.
-تمام تو مال منه فهمیدي؟
حرفهاش حس خوبی داشت.
درآخر بوسهاي به لبم زد و از روم بلند شد که روند
نفس کشیدنم بهتر شد.
بلندم کرد.
خواستم کنارش بشینم اما گفت: بلند شو.
بلند شدم.
#پارت_۱۰۰
تقلا کردم و گفتم:
چی چیو جزو مرحلهی درمانه؟! بابا من نمیخوام
جلوي کسی که تازه محرمش شدم اینو بپوشم.
یه دفعه روي تخت پرتم کرد که از ترس هینی
کشیدم.
زانوهاشو دور طرف بدنم گذاشت.
-خودت خواستی.
تا بیام کارشو درك کنم یقمو گرفت و لباسمو جر
داد که متعجب به لباسم بعد بهش نگاه کردم.
-وحشی!
خودشو کنارم انداخت.
-زود باش بپوش.
با حرص نشستم.
خواستم حرف بزنم که نگاه خیرشو روي بالا تنهم
دیدم.
سریع لباسمو روي هم گذاشتم و از خجالت گر
گرفتم.
لبشو با زبونش تر کرد.
-دلم میخواد فشارشون بدم.
با حرص و خجالت تاپو تو صورتش کوبیدم که چشم
بسته بلند خندید.
خواست روم خیمه بزنه که سریع بلند شدم و با دو
خودمو توي حموم انداختم و درشو قفل کردم.
با خنده گفت: بپوش بیا، آبمیوهت گرم میشه.
با حرص داد زدم: به درك!
صداي خندهش اوج گرفت و از اتاق بیرون رفت.
دست به سینه با حرص به در تکیه دادم.
با کمی مکث لباسمو از تنم درآوردم و با حالت زار
بهش نگاه کردم.
-غصه نخور عسلم، لباسی که دوست داره رو جر
میدم یا با اتو میسوزونم.
لباسو توي سبد انداختم و اون تیکه پارچهی منفور
رو پوشیدم.
از توي آینه به خودم نگاه کردم که لبمو گزیدم.
اوه اوه! عجب منظرهی هات و خفنی!
دستمو به سرم کوبیدم و از حموم بیرون اومدم.
از اتاق خارج شدم و آروم از پلهها پایین اومدم.
دیدمش که با بالا تنهی لخت روي مبل دراز کشیده
و داره تخمه میشکنه.
آب دهنمو با صدا قورت دادم.
اوف عجب تیکهایه این بشر!
نفس عمیقی کشیدم و درست وایسادم.
دستی به لباسم کشیدم.
جوري برو جلو انگار اصلا خجالت نمیکشی.
آروم به سمتش رفتم.
همونطور که تخمه میشکست بهم نگاه کرد اما کلا
خشکش زد.
زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم.
بهش که رسیدم پوست تخمه رو انداخت و
همونطور که سر تا پامو برانداز میکرد لبشو با
زبونش تر کرد.
با خجالت گفتم: آبمیوهم کو؟
یه دفعه مچمو گرفت و روي خودش انداختم که
چشمهامو روي هم فشار دادم.
جاي خودشو باهام عوض کرد.
-باشگاهی چیزي میري؟
چشمهامو باز کردم.
-چیزه...آره.
همونطور که نگاهش بدنمو شکار میکرد گفت: چه
رشتهاي؟
دستمو روي یقم گذاشتم.
-بدنسازي و یه خورده هم کاراته.
چشمهاش برقی زدند.
-جون!
دستمو به زور برداشت و سرشو تو یقهم فرو کرد.
-منظرهی خوبیه!
سعی کردم سرشو بالا بیارم.
-میشه از روم بلند شی؟ دارم نفس کم میارم.
سرشو بالا آورد و زیر گلومو بوسید.
-چرا زودتر پیدات نکردم خوشگلم؟ بدنت دست نخوردهست و همین حریصم میکنه که دستمو روش
بکشم.
لبشو به گوشم نزدیک کرد.
-تمام تو مال منه فهمیدي؟
حرفهاش حس خوبی داشت.
درآخر بوسهاي به لبم زد و از روم بلند شد که روند
نفس کشیدنم بهتر شد.
بلندم کرد.
خواستم کنارش بشینم اما گفت: بلند شو.
بلند شدم.
۶۵۸
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.