چشمای قشنگ تو
#part136
چشمای قشنگ تو✨
#دیانا
از استرس پاهام شل شده بود تنها کسی ک کنارم بود مهشاد بود از لباسش گرفتم ک نخورم زمین مهشاد تو گوشم گف
مهشاد:حالت خوبه؟
چیزی نمیتونستم بگم
اروم بردنم کنار سالن نشستم
گریه کردم
ارسلان با استرس جلوم وایساده بود رنگش پریده بود..
مهتا:دیانا چیشده؟
دیانا:.....
مهناز:ارسلان جان برو یه لیوان اب بیار
ارسلان:.....
مهناز:ارسلاننننن؟
ارسلان:بله؟
مهناز:برو اب بیار
ارسلان:باشه چشم
هنوز نگام رو دیانا بود و عقب عقب میرفتم
مهتا:مواظب باش ارسلان
نیکا:دیانا چته؟
دیانا:هیچی فقط هیجان زده شدم
سری اشکامو پاک کردمو خندیدم
مهناز:وا دوونه شدی؟
ارسلان با لرزش دست ابو گذاش رو میز
ارسلان:د.. یان.. ا؟
دیانا:جونم؟
با لبخند نگام کرد
ارسلان:میتونم تنها باهاش حرف بزنم؟
مهناز:اره عزیزم مهتا بچه ها پاشید بریم اونور
مهشاد:موفق باشی داداش گلم
ارسلان به علامت مرسی سر تکون داد
ارسلان:ببین من درباره این ماجرا با مامان ن بابات حرف زدم اوما گفتن که جواب تو خیلی براشون مهمه
دلم میخواد بهش فکر کنی امیدوارم تصمیمی که میگیری اشتباه نباشه
باور کن من خیلی....
دیانا:خیلی؟
ارسلان:دو.. ست د.. ار. م
ارسلان:جرا دوباره گریه میکنی؟
دیانا: هیچی
ارسلان:به همه چی فکر کن بعد هر وقت خواستی جواب بده
دیانا:چشم
به دیانا لبخندی زدم
بلند شدم رفتم سمت متین و بابا اینا
دیانا
همه ی اتفاقات این چند وقت مثل فیلم از جلوی چشام گذشت نفس عمیقی کشیدم که چشم به مامان اینا خورد نشسته بودن اونور سالن بلند شدم و رفتم پیششون نشستم
وقت شام بود
مامان و زنعمو رفتم پیش فامیلای دیگ نشستن منو مهشاد نیکا هم یه میز
مهشاد:دیدی هیچی نشده عروسمون شدی😂😂
دیانا:مرضضض اصن ببین من جواب مثبت میدم😑😂
نیکا:یعنی من هم خاله میشم هم زنعمو؟
مهشاد:منم میشم زن دایی هم عمه
دیانا:منم زندایی و عمه😂
مهشاد:اع پس قبول داری زندایی میشی
دیانا:اع منطورم فقط....
نیکا:باشه باشه نمیخواد توضیح بدی😂😂
شام تموم شد دوباره اهنگ پخش شو همه زوج ها. داشتن باهم میرقصیدن
من و ارسلان داشتیم نگاهشون نیکردیم
ارسلان:افتخار میدین؟
دیانا:م... ن؟
ارسلان:بله
دیانا:ام نمدونم...
که ارسلان کشیدم تو بغلش
کنار گوشم به جیزی زمزمه کرد ولی نفهمیدم چی گف
شروع کردیم ببه رقصیدن....
چشمای قشنگ تو✨
#دیانا
از استرس پاهام شل شده بود تنها کسی ک کنارم بود مهشاد بود از لباسش گرفتم ک نخورم زمین مهشاد تو گوشم گف
مهشاد:حالت خوبه؟
چیزی نمیتونستم بگم
اروم بردنم کنار سالن نشستم
گریه کردم
ارسلان با استرس جلوم وایساده بود رنگش پریده بود..
مهتا:دیانا چیشده؟
دیانا:.....
مهناز:ارسلان جان برو یه لیوان اب بیار
ارسلان:.....
مهناز:ارسلاننننن؟
ارسلان:بله؟
مهناز:برو اب بیار
ارسلان:باشه چشم
هنوز نگام رو دیانا بود و عقب عقب میرفتم
مهتا:مواظب باش ارسلان
نیکا:دیانا چته؟
دیانا:هیچی فقط هیجان زده شدم
سری اشکامو پاک کردمو خندیدم
مهناز:وا دوونه شدی؟
ارسلان با لرزش دست ابو گذاش رو میز
ارسلان:د.. یان.. ا؟
دیانا:جونم؟
با لبخند نگام کرد
ارسلان:میتونم تنها باهاش حرف بزنم؟
مهناز:اره عزیزم مهتا بچه ها پاشید بریم اونور
مهشاد:موفق باشی داداش گلم
ارسلان به علامت مرسی سر تکون داد
ارسلان:ببین من درباره این ماجرا با مامان ن بابات حرف زدم اوما گفتن که جواب تو خیلی براشون مهمه
دلم میخواد بهش فکر کنی امیدوارم تصمیمی که میگیری اشتباه نباشه
باور کن من خیلی....
دیانا:خیلی؟
ارسلان:دو.. ست د.. ار. م
ارسلان:جرا دوباره گریه میکنی؟
دیانا: هیچی
ارسلان:به همه چی فکر کن بعد هر وقت خواستی جواب بده
دیانا:چشم
به دیانا لبخندی زدم
بلند شدم رفتم سمت متین و بابا اینا
دیانا
همه ی اتفاقات این چند وقت مثل فیلم از جلوی چشام گذشت نفس عمیقی کشیدم که چشم به مامان اینا خورد نشسته بودن اونور سالن بلند شدم و رفتم پیششون نشستم
وقت شام بود
مامان و زنعمو رفتم پیش فامیلای دیگ نشستن منو مهشاد نیکا هم یه میز
مهشاد:دیدی هیچی نشده عروسمون شدی😂😂
دیانا:مرضضض اصن ببین من جواب مثبت میدم😑😂
نیکا:یعنی من هم خاله میشم هم زنعمو؟
مهشاد:منم میشم زن دایی هم عمه
دیانا:منم زندایی و عمه😂
مهشاد:اع پس قبول داری زندایی میشی
دیانا:اع منطورم فقط....
نیکا:باشه باشه نمیخواد توضیح بدی😂😂
شام تموم شد دوباره اهنگ پخش شو همه زوج ها. داشتن باهم میرقصیدن
من و ارسلان داشتیم نگاهشون نیکردیم
ارسلان:افتخار میدین؟
دیانا:م... ن؟
ارسلان:بله
دیانا:ام نمدونم...
که ارسلان کشیدم تو بغلش
کنار گوشم به جیزی زمزمه کرد ولی نفهمیدم چی گف
شروع کردیم ببه رقصیدن....
۵.۲k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.