چشمای قشنگ تو
#part137
چشمای قشنگ تو✨
ارسلان صورتشو اورد جلو کنار لبمو بوسید با خجالت یه قدم ازش فاصله گرفتم و اخم مصنوعی بهش کردم
دیانا:خجالت بکشششش
ارسلان:چشم
دیانا:کوفت😑
ارسلان:اع چرااا
دیانا:هعیی
اهنگ تموم شد
برقا روشن شد و اهنگ عوض شد
همه نشستیم محراب مهشاد شروع کردن به رقصیدن....
امشب تموم شد
____________________
#دیانا
امشب که خوابم نبرد همش ذهنم درگیر ارسلان بود هنوزم باورم نمیشد ک دوستم داره وقتی بهش فکر میکردم بدنم از خوشحالی یخ میزد
با مامان و بابام حرف زدم گفتن که ما راضیم فقط جواب من مونده
تصمیم گیری واسه ازدواج خیلی سخته اما اون ارسلان بود....
کسی ک با تموم وجودم دوسش داشتم
با این حرفی ک گفتم دوسش دارم خندم گرفت ارسلان چی داشت ک عاشقش شدم؟ از نظر درامد وضع خوبی داشت
قیافش ک بد نبود
از همه مهم تر اخلاق بود ک فقط یه ذره لوسه وگرنه بچه خوبیه
(صدای در)
دیانا:بله؟
مهناز:مامان جان من فردا با مهتا میریم خرید بعد خونه مهشاد اینا دعوتیم ناهار
دیانا:باشه ولی بزار برن سر خونه زندگیشون
مهناز:رسمه😑
دیانا:چ رسمایی😂
مهتاز:بگیر بخواب شب بخیر
دیانا:شب بخیر
هعی وقتشه بخوابم تا فردا سر حال باشم
#ارسلان
مغزم شده بود دیانا حس خوبی داشتم ک حسمو بهش گفتم اما میترسم جوابش منفی باشه یجوری وابسته بهش شدم ک نمیتونم بدون اون زندگی کنم
شاید باید اسم وابستگی رو عشق گذاشت
________________________
صبح با صدای تلویزیون از خواب بلند شدم
دیانا:محرااااب صداشو کم کن
پتو کامل کشیدم روم ک یادم افتاد محراب نیس😑
دیانا:بابا مامانننن
صدا کم نشد با عصبانیت رفتم پایین
که دیدیم یه پسری نشسته رو کاناپه
دیانا:جیغغغغغ
ارسلان:یاخدااااا چی شدههاه
دیانا:تو اینحا چیکار میکنی
ارسلان:چته اروم باش
دیانا:مامانم کو بابام کو ؟
ارسلان:مامانت با مامانم رفته بیرون باباتم سرکاره
دیانا:تو اینجا چیکار میکنی؟
ارسلان:هیچکس خونه نیس حوصلم سر رفته بود
دیانا:هوفففف صبحانه خوردی؟
ارسلان:الان وقت ناهاره😑
دیانا:ساعت 11 اس
ارسلان:بلند شو بریم خونه مهشاد
دیانا:باش
چشمای قشنگ تو✨
ارسلان صورتشو اورد جلو کنار لبمو بوسید با خجالت یه قدم ازش فاصله گرفتم و اخم مصنوعی بهش کردم
دیانا:خجالت بکشششش
ارسلان:چشم
دیانا:کوفت😑
ارسلان:اع چرااا
دیانا:هعیی
اهنگ تموم شد
برقا روشن شد و اهنگ عوض شد
همه نشستیم محراب مهشاد شروع کردن به رقصیدن....
امشب تموم شد
____________________
#دیانا
امشب که خوابم نبرد همش ذهنم درگیر ارسلان بود هنوزم باورم نمیشد ک دوستم داره وقتی بهش فکر میکردم بدنم از خوشحالی یخ میزد
با مامان و بابام حرف زدم گفتن که ما راضیم فقط جواب من مونده
تصمیم گیری واسه ازدواج خیلی سخته اما اون ارسلان بود....
کسی ک با تموم وجودم دوسش داشتم
با این حرفی ک گفتم دوسش دارم خندم گرفت ارسلان چی داشت ک عاشقش شدم؟ از نظر درامد وضع خوبی داشت
قیافش ک بد نبود
از همه مهم تر اخلاق بود ک فقط یه ذره لوسه وگرنه بچه خوبیه
(صدای در)
دیانا:بله؟
مهناز:مامان جان من فردا با مهتا میریم خرید بعد خونه مهشاد اینا دعوتیم ناهار
دیانا:باشه ولی بزار برن سر خونه زندگیشون
مهناز:رسمه😑
دیانا:چ رسمایی😂
مهتاز:بگیر بخواب شب بخیر
دیانا:شب بخیر
هعی وقتشه بخوابم تا فردا سر حال باشم
#ارسلان
مغزم شده بود دیانا حس خوبی داشتم ک حسمو بهش گفتم اما میترسم جوابش منفی باشه یجوری وابسته بهش شدم ک نمیتونم بدون اون زندگی کنم
شاید باید اسم وابستگی رو عشق گذاشت
________________________
صبح با صدای تلویزیون از خواب بلند شدم
دیانا:محرااااب صداشو کم کن
پتو کامل کشیدم روم ک یادم افتاد محراب نیس😑
دیانا:بابا مامانننن
صدا کم نشد با عصبانیت رفتم پایین
که دیدیم یه پسری نشسته رو کاناپه
دیانا:جیغغغغغ
ارسلان:یاخدااااا چی شدههاه
دیانا:تو اینحا چیکار میکنی
ارسلان:چته اروم باش
دیانا:مامانم کو بابام کو ؟
ارسلان:مامانت با مامانم رفته بیرون باباتم سرکاره
دیانا:تو اینجا چیکار میکنی؟
ارسلان:هیچکس خونه نیس حوصلم سر رفته بود
دیانا:هوفففف صبحانه خوردی؟
ارسلان:الان وقت ناهاره😑
دیانا:ساعت 11 اس
ارسلان:بلند شو بریم خونه مهشاد
دیانا:باش
۵.۲k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.