رمان:چهار دیوار سیاه🖤
رمان:چهار دیوار سیاه🖤
پارت هشتم
راستش کتک خوردن توسط مامانو بابام برام درداش عادی شده بود و میدونستم اگه کار اشتباهی کنم حتما کتکشو میخورم .
امروز صبح صبحونه خوردیمو کیونگ سون منو رسوند مدرسه و خودش هم رفت سرکار تو شرکت پیشه بابا بازم یه روز مسخره دیگه شروع شد زنگ اول رفتیم ورزش کنیم لباسا ورزشمو در اوردمو رفتم تو اتاق پرو پوشیدم و لباسمو از پشت در اتاق پرو دادم یونا که یهو سولا لباسمو گرفت سریع لباسمو کردم تنمو امدم بیرون هرکاری کردم لباسمو بهم ندادن همش میگفت یون سو برگرد کشور خودت منو یونا رو گرفتنو لباسمو با قیچی تیکه تیکه کردن مامان سولا مدیر مدرسه بود برا همین کاری باهاش نداشت وقتی سولا و رفقای بیریختش ولمون کردنو رفتن لباسم کف اتاق پرو بود بغض کردم چون میدونستم برم خونه بابام میکشتم استینامو دادم بالا که یونا نگا دستم کرد منم سریع آستینمو کشیدم پایین یونا به زور آستینمو دوباره داد بالا وقتی دیدم نمیتونم مقاومت کنم دستمو برداشتمو بغض کردم که یونا همچیو فهمید محکم بغلم کرد که جاهایی که بابا زده بودم شروع کرد به درد کردن یه آخ کوچیک گفتم که یونا ولم کردمو لباسمو برداشت انداخت سطل آشغال کل روز رو با لباس ورزش زرشکی بودمو حسابی مدیر دعوام کرد بعدش با کلی خستگی سوار اتبوس شدمو رفتم خونه رفتم حموم و سریع لباس پوشیدم نشستم پشت میزم تا شروع کنم درس نوشتن که صدای داد بابا امد ...
ادامه دارد...
لایک و کامنت فراموش نشه :)
پارت هشتم
راستش کتک خوردن توسط مامانو بابام برام درداش عادی شده بود و میدونستم اگه کار اشتباهی کنم حتما کتکشو میخورم .
امروز صبح صبحونه خوردیمو کیونگ سون منو رسوند مدرسه و خودش هم رفت سرکار تو شرکت پیشه بابا بازم یه روز مسخره دیگه شروع شد زنگ اول رفتیم ورزش کنیم لباسا ورزشمو در اوردمو رفتم تو اتاق پرو پوشیدم و لباسمو از پشت در اتاق پرو دادم یونا که یهو سولا لباسمو گرفت سریع لباسمو کردم تنمو امدم بیرون هرکاری کردم لباسمو بهم ندادن همش میگفت یون سو برگرد کشور خودت منو یونا رو گرفتنو لباسمو با قیچی تیکه تیکه کردن مامان سولا مدیر مدرسه بود برا همین کاری باهاش نداشت وقتی سولا و رفقای بیریختش ولمون کردنو رفتن لباسم کف اتاق پرو بود بغض کردم چون میدونستم برم خونه بابام میکشتم استینامو دادم بالا که یونا نگا دستم کرد منم سریع آستینمو کشیدم پایین یونا به زور آستینمو دوباره داد بالا وقتی دیدم نمیتونم مقاومت کنم دستمو برداشتمو بغض کردم که یونا همچیو فهمید محکم بغلم کرد که جاهایی که بابا زده بودم شروع کرد به درد کردن یه آخ کوچیک گفتم که یونا ولم کردمو لباسمو برداشت انداخت سطل آشغال کل روز رو با لباس ورزش زرشکی بودمو حسابی مدیر دعوام کرد بعدش با کلی خستگی سوار اتبوس شدمو رفتم خونه رفتم حموم و سریع لباس پوشیدم نشستم پشت میزم تا شروع کنم درس نوشتن که صدای داد بابا امد ...
ادامه دارد...
لایک و کامنت فراموش نشه :)
۲.۰k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.