پارت20 اولین سفر تنهایی
#پارت20 #اولین سفر تنهایی
دکتر گفته بود
دکتر: حالش وخیم شده بود و رفت توی کما
وقتی این حرف دکتر رو شنیدم احساس کردم یه دنیا غم روم خالی شد از دکتر اجازه گرفتیم که بریم ببینیمش اجازه داد ولی گفت یکی یکی برید ولی همه باهم نرید من اولین نفر رفتم رفتم جلوی تختش و روی صورتش دقیق شدم پوست سفیدش کبود شده بود لبش ترک خورده و خونی بپد (چشاشم بسته بود) رفتم کنار تختش و دستش که سرم توش بودو گرفتم توی دستش گفتم
من: قربونت بشم عزیزم بیدار شو (با گریع)
مطمئن بودم اگه بیدار بود میگفت
تارا: گوه نخووورر چندشششش
توی دلم به خودم خندیدم ولی اصلا خنده به لبم نمیومد یهو در زده شد میدونستم ارتامه نمیدونم چرا ولی این چند وقته خیلی نگران تارا بود از این فکرا در اومدم و رفتم درو باز کردم همونطور که گفته بودم (ارتام بود) اشکامو پاک کردمو بهش گفتم
من: برو داخل
و بعد رفتم
(از زبون ارتام:
اوا رفت و من رفتم داخل اتاق وقتی دیدمش خشک شدم صورتش خیلی لاغر شده بود و خیلی شکسته شده بود کیوتی صورتش از بین رفته بود حاضر بودم جونمو بدم ولی توی این وضعیت نبینمش نمیدونم از کی این احساساتم شروع شد ولی یه حسی بهم میگفت که دوسش دارم ولی مطمئن نبودم شاید از روی زیباییش یا یه وابستگی کوتا باشه ولی هرموقع میبینمش قلبم تند میزنه و دوست دارم بهش نزدیک بشم از این افکار در اومدم و از اتاق رفتم بیرون به مامان بابا گفتم
من: توی بیمارستان میخوام کاری برای دوستم انجام بدم و میخوام اینجا بمونم اگه میخواین برین خونه من اینجا هستم و به تارا هم سر میزنم
موافقت کردن و رفتن راستش دروغ گفته بودم که پیش تارا بمونم مامان و.. رفتن منم رفتم توی اتاق تارا و روی صندلی جفت تختش نشستم به صورتش دقیق شدم با کبودیایی که روی صورتش بود هنوز زیبایی خودشو داشت با همین فکرا خوابم برد...
دکتر گفته بود
دکتر: حالش وخیم شده بود و رفت توی کما
وقتی این حرف دکتر رو شنیدم احساس کردم یه دنیا غم روم خالی شد از دکتر اجازه گرفتیم که بریم ببینیمش اجازه داد ولی گفت یکی یکی برید ولی همه باهم نرید من اولین نفر رفتم رفتم جلوی تختش و روی صورتش دقیق شدم پوست سفیدش کبود شده بود لبش ترک خورده و خونی بپد (چشاشم بسته بود) رفتم کنار تختش و دستش که سرم توش بودو گرفتم توی دستش گفتم
من: قربونت بشم عزیزم بیدار شو (با گریع)
مطمئن بودم اگه بیدار بود میگفت
تارا: گوه نخووورر چندشششش
توی دلم به خودم خندیدم ولی اصلا خنده به لبم نمیومد یهو در زده شد میدونستم ارتامه نمیدونم چرا ولی این چند وقته خیلی نگران تارا بود از این فکرا در اومدم و رفتم درو باز کردم همونطور که گفته بودم (ارتام بود) اشکامو پاک کردمو بهش گفتم
من: برو داخل
و بعد رفتم
(از زبون ارتام:
اوا رفت و من رفتم داخل اتاق وقتی دیدمش خشک شدم صورتش خیلی لاغر شده بود و خیلی شکسته شده بود کیوتی صورتش از بین رفته بود حاضر بودم جونمو بدم ولی توی این وضعیت نبینمش نمیدونم از کی این احساساتم شروع شد ولی یه حسی بهم میگفت که دوسش دارم ولی مطمئن نبودم شاید از روی زیباییش یا یه وابستگی کوتا باشه ولی هرموقع میبینمش قلبم تند میزنه و دوست دارم بهش نزدیک بشم از این افکار در اومدم و از اتاق رفتم بیرون به مامان بابا گفتم
من: توی بیمارستان میخوام کاری برای دوستم انجام بدم و میخوام اینجا بمونم اگه میخواین برین خونه من اینجا هستم و به تارا هم سر میزنم
موافقت کردن و رفتن راستش دروغ گفته بودم که پیش تارا بمونم مامان و.. رفتن منم رفتم توی اتاق تارا و روی صندلی جفت تختش نشستم به صورتش دقیق شدم با کبودیایی که روی صورتش بود هنوز زیبایی خودشو داشت با همین فکرا خوابم برد...
۳.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.