رمان همسر اجباری پارت هشتاد وچهار
#رمان_همسر_اجباری #پارت_هشتاد وچهار
آریا جان االن واست غذا میارم دستشو گرفتم عین یخ بود و بعد از نیم ساعت چند تیکه از مرغ و ک داخل فر
گذاشتم درست شد و رفتم باالی سرش تا گردن زیر پتو بود و موهاش ب هم ریخته بود .صدا زدم.
آری. آریا پاشو پاشو غذاتو بخور. چشماشو باز کرد و پتو رو زدم کنار واسش نشست ومنم گوشت هارو نمک زدم و
تیکه تیکه کردم آریا جان بخوری حالت بهتر میشه شروع کرد ب خوردن ووقتی خورد سرشو به پشتی مبل تکیه
زدو منم رو اونیکی مبل نشسته بودم پاشدم ظرفارو برداشتم و یه چای نبات واسش اوردم و گذاشتم کنارش واسه
دل پیچه اش خب بود.
نشستم کنارش رو مبل.
-آنا.
-جانم
ممنون ک امشب کمکم کردی.
-خواهش.
-چرا تو پذیرایی خوابیده بودی.
-هی هیچی. سوسک تو اتاقم بود.
)چون عشقم یکی دیگه تو بغلش بود.(
-آها
و ب فکر فرو رفت.ساعت از دو ونیم گذشته بود. باید یهخورده دیگه کنار آریا میموندم اگه حالش بد نمی شد بعدش
میخوابیدم.
آریا بگیر بخواب خیلی اذیت شدی .
به تبعیت از حرف من دراز کشید و پتو رو زدم روش
نه اینجا راحت ترمنمیری تو اتاقت؟
آناباشه.
-بله
تو کجا میخوابی.؟
شب بخیرمنم همینجا
-شب توام بخیر.
انقد خسته بودم ک نمیدونم کی خوابم برد.
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم و رفتم وضوگرفتم سجاده رو پهن کردم ساعت پنج ونیم بود.نمازمو خوندم و
شروع کردم ب ذکر و دعا اشک صورتمو خیس کرده بود و نگاهم از چهره آریا ک پیش روم بود برداشته نمیشد این
واقعا بد دردیه که عاشق کسی باشی و اون عاشقت نباشه.
احساس کردم آریا تکون خورد. سجاده مو آروم بر داشتم. و با چادر نمازم رفتم تو آشپز خونه و چایی سازو روشن
کردم و رفتم سمت آریا.آریا پاشو .آقا آریا پاشو عاشق صدای خوابالو و چشای پف کرده اش بودم.چشماشو باز
کردآروم گفت ساعت چنده
صبح بخیرشیش
-صبح توام بخیر.
پاشو دستو صورتتو بشور که بری سرکار.
رفتم و شین رو هم بیدار کردم اما آریا ازم خواسته بود که چیزی در مورد دیشب بهش نگم منم نگفتم. صبحونه رو
که خوردیم آماده شدیم .دوست نداشتم مزاحمشون شم پس قبل از اینکه بدونن میخوام برم شرکت از خونه زدم
بیرون و سوار تاکسی شدم.
دوهفته ای میشد که اینجا کار میکردم تقریبا با همه آشناشده بودم .
رفتم سمت آب دار خونه تا یه لیوان آب بخورم داشتم برمیگشتم که دیدم اوه اوه احسان اومده حضوری بزنه.آروم
رفتم کنارشو داد زدم سالم داداشی. دومتر پرید هوا
برگشت دست از قلبش گرفت و منو ک نگاه کرد گفت ای خددا دخترای این دوره زمونه رو ببین
امروز باورم شد که تو آدم نیستی.؟
لیوان آبی ک دستم بود رو به رخش کشیدمو خبیثانه نگاش کردم اگه آدم نیستم پس چیم
نه آنا خواهری نکن بامن امروز جلسه داریم. غلط کردم تو فرشته ای اصن تو ماهی ای خدا.
Comments please
آریا جان االن واست غذا میارم دستشو گرفتم عین یخ بود و بعد از نیم ساعت چند تیکه از مرغ و ک داخل فر
گذاشتم درست شد و رفتم باالی سرش تا گردن زیر پتو بود و موهاش ب هم ریخته بود .صدا زدم.
آری. آریا پاشو پاشو غذاتو بخور. چشماشو باز کرد و پتو رو زدم کنار واسش نشست ومنم گوشت هارو نمک زدم و
تیکه تیکه کردم آریا جان بخوری حالت بهتر میشه شروع کرد ب خوردن ووقتی خورد سرشو به پشتی مبل تکیه
زدو منم رو اونیکی مبل نشسته بودم پاشدم ظرفارو برداشتم و یه چای نبات واسش اوردم و گذاشتم کنارش واسه
دل پیچه اش خب بود.
نشستم کنارش رو مبل.
-آنا.
-جانم
ممنون ک امشب کمکم کردی.
-خواهش.
-چرا تو پذیرایی خوابیده بودی.
-هی هیچی. سوسک تو اتاقم بود.
)چون عشقم یکی دیگه تو بغلش بود.(
-آها
و ب فکر فرو رفت.ساعت از دو ونیم گذشته بود. باید یهخورده دیگه کنار آریا میموندم اگه حالش بد نمی شد بعدش
میخوابیدم.
آریا بگیر بخواب خیلی اذیت شدی .
به تبعیت از حرف من دراز کشید و پتو رو زدم روش
نه اینجا راحت ترمنمیری تو اتاقت؟
آناباشه.
-بله
تو کجا میخوابی.؟
شب بخیرمنم همینجا
-شب توام بخیر.
انقد خسته بودم ک نمیدونم کی خوابم برد.
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم و رفتم وضوگرفتم سجاده رو پهن کردم ساعت پنج ونیم بود.نمازمو خوندم و
شروع کردم ب ذکر و دعا اشک صورتمو خیس کرده بود و نگاهم از چهره آریا ک پیش روم بود برداشته نمیشد این
واقعا بد دردیه که عاشق کسی باشی و اون عاشقت نباشه.
احساس کردم آریا تکون خورد. سجاده مو آروم بر داشتم. و با چادر نمازم رفتم تو آشپز خونه و چایی سازو روشن
کردم و رفتم سمت آریا.آریا پاشو .آقا آریا پاشو عاشق صدای خوابالو و چشای پف کرده اش بودم.چشماشو باز
کردآروم گفت ساعت چنده
صبح بخیرشیش
-صبح توام بخیر.
پاشو دستو صورتتو بشور که بری سرکار.
رفتم و شین رو هم بیدار کردم اما آریا ازم خواسته بود که چیزی در مورد دیشب بهش نگم منم نگفتم. صبحونه رو
که خوردیم آماده شدیم .دوست نداشتم مزاحمشون شم پس قبل از اینکه بدونن میخوام برم شرکت از خونه زدم
بیرون و سوار تاکسی شدم.
دوهفته ای میشد که اینجا کار میکردم تقریبا با همه آشناشده بودم .
رفتم سمت آب دار خونه تا یه لیوان آب بخورم داشتم برمیگشتم که دیدم اوه اوه احسان اومده حضوری بزنه.آروم
رفتم کنارشو داد زدم سالم داداشی. دومتر پرید هوا
برگشت دست از قلبش گرفت و منو ک نگاه کرد گفت ای خددا دخترای این دوره زمونه رو ببین
امروز باورم شد که تو آدم نیستی.؟
لیوان آبی ک دستم بود رو به رخش کشیدمو خبیثانه نگاش کردم اگه آدم نیستم پس چیم
نه آنا خواهری نکن بامن امروز جلسه داریم. غلط کردم تو فرشته ای اصن تو ماهی ای خدا.
Comments please
۱۷.۳k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.