رمان همسر اجباری پارت هشتاد وپنج
#رمان_همسر_اجباری #پارت_هشتاد وپنج
باشه برو حاال این یه بار بخشیدمت
قربون شوما و ادای التا رو با راه رفتنو دستاش در اورد در آخر قبل از اینکه وارد اتاق شه یه نگاه ب من کردو دید که
آبو خوردم گفت راستی خانم رفیع
بله
یادم رفت که بگم شما فرشته ای اما از نوع عزرائیل.
رفتم سمتش ک درو بست و قهقه اش و شنیدم. این دو هفته خدایی احسان در حقم برادریو تموم کرد هم تو کارای
شرکت کمکم کرده تا یاد بگیرم هم با شوخیاش و مهربونیاش سنگ تموم گذاشت.
کم کم همه اومدن .
بللللله شین و آریا باهم ست کرده بودن این کارا نمکی بود روی زخم من
.ب محض این که از راهرو اومدن داخل سرمو انداختم وبا خودکار مشغول نوشتن شدم آریا هم ک شین و نصیحت
میکرد.
اینجا ایرانه اون خراب شده ای که ازش اومدی نیست حاال جرات داری یه بار دیگه اون روسری از روسرت بیوفته تا
بفرستم همونجایی ک ازش اومدی.
شین هم حالت لوس ناراحتی ب خودش گرفته بود. باشه
و بدون این که متوجه من بشه رفت تو اتاقش و درو بست .شین هم رفت سمت اتاقی که چند روز پیش واسش آماده
شده بود.
توفکر بودم که تلفن روی میزی زنگ خورد منم جواب دادم بله بفرمایید
خانم به مهندس احسان بگید بیاد اتاقم.
این صدای آریا بود ک میپیچید توی گوشم و منم یه چشم گفتم و قطع کردم.شماره احسانو گرفتم و بهش گفتم که
بیاد پیش آریا.احسان از راه رو داشت میومد که با حالت دو از نزدیک میز من رد شد و رفت درو باز کرد رفت داخل
اتاق قبل از بستن در واسم زبون در اورد.چند دقیقه بعد بازم تلفن زنگ خورد.خانم پرونده مناقصه رو بیارید.
چشم .
لباسمو مرتب کردمو پرونده رو برداشتم و رفتم سمت در و دوتا تقه به در زدم و رفتم تو آریا پشت میز نشسته بود
سرش پایین بودو داشت یه سری برگه رو امضا میکرد احسانم نمیدونم چرا انگار یه کاری کرده بود که لبخند رولب
نگاهم میکرد. خانم این برگه های روی میزو بدین ب شین تا امضاء کنه و بیارین اینجا و همچنین این...این)وبابلند
کردن سرش منو دید(.سالم تو اینجا چکار میکنی فکر کردم منشی هستی بفرما بشین.
منم با جدیت گفت آقای مدرس من منشی جدیدتونم .
احسانم داشت ریز ریز میخندید
جدی !!بهت تبریک میگم. اما احسان خان اینجا رییس نداره ها .
احسان پاشو رو اونیکی انداخت و گفت
احسان:چرا داره پس من اینجا چکاره ام آقای مدرس.
آریا:عجب رویی داری تو احسان
خندمو به زور کنترل کرده بودم
باور کن آریا جدیدا دیگه خودمم باهاش مشکل دارم رو که رو نیست سنگ پای قزوینه.و با دستش کلی ادا در اورد
من آریا که ب زور جلو خنده مونو گرفته بودیم دیگه با اینحرف ترکیدیم.
آریا:خانم رفیع این پرونده هارو تا فردا درست کنید
احسان :راستی ایشون مشاور حقوقی هم شدن.
آریا یه شکلی شد که خودمم خندم گرفت یهویی شد عالمت تعجب.
Comment...
باشه برو حاال این یه بار بخشیدمت
قربون شوما و ادای التا رو با راه رفتنو دستاش در اورد در آخر قبل از اینکه وارد اتاق شه یه نگاه ب من کردو دید که
آبو خوردم گفت راستی خانم رفیع
بله
یادم رفت که بگم شما فرشته ای اما از نوع عزرائیل.
رفتم سمتش ک درو بست و قهقه اش و شنیدم. این دو هفته خدایی احسان در حقم برادریو تموم کرد هم تو کارای
شرکت کمکم کرده تا یاد بگیرم هم با شوخیاش و مهربونیاش سنگ تموم گذاشت.
کم کم همه اومدن .
بللللله شین و آریا باهم ست کرده بودن این کارا نمکی بود روی زخم من
.ب محض این که از راهرو اومدن داخل سرمو انداختم وبا خودکار مشغول نوشتن شدم آریا هم ک شین و نصیحت
میکرد.
اینجا ایرانه اون خراب شده ای که ازش اومدی نیست حاال جرات داری یه بار دیگه اون روسری از روسرت بیوفته تا
بفرستم همونجایی ک ازش اومدی.
شین هم حالت لوس ناراحتی ب خودش گرفته بود. باشه
و بدون این که متوجه من بشه رفت تو اتاقش و درو بست .شین هم رفت سمت اتاقی که چند روز پیش واسش آماده
شده بود.
توفکر بودم که تلفن روی میزی زنگ خورد منم جواب دادم بله بفرمایید
خانم به مهندس احسان بگید بیاد اتاقم.
این صدای آریا بود ک میپیچید توی گوشم و منم یه چشم گفتم و قطع کردم.شماره احسانو گرفتم و بهش گفتم که
بیاد پیش آریا.احسان از راه رو داشت میومد که با حالت دو از نزدیک میز من رد شد و رفت درو باز کرد رفت داخل
اتاق قبل از بستن در واسم زبون در اورد.چند دقیقه بعد بازم تلفن زنگ خورد.خانم پرونده مناقصه رو بیارید.
چشم .
لباسمو مرتب کردمو پرونده رو برداشتم و رفتم سمت در و دوتا تقه به در زدم و رفتم تو آریا پشت میز نشسته بود
سرش پایین بودو داشت یه سری برگه رو امضا میکرد احسانم نمیدونم چرا انگار یه کاری کرده بود که لبخند رولب
نگاهم میکرد. خانم این برگه های روی میزو بدین ب شین تا امضاء کنه و بیارین اینجا و همچنین این...این)وبابلند
کردن سرش منو دید(.سالم تو اینجا چکار میکنی فکر کردم منشی هستی بفرما بشین.
منم با جدیت گفت آقای مدرس من منشی جدیدتونم .
احسانم داشت ریز ریز میخندید
جدی !!بهت تبریک میگم. اما احسان خان اینجا رییس نداره ها .
احسان پاشو رو اونیکی انداخت و گفت
احسان:چرا داره پس من اینجا چکاره ام آقای مدرس.
آریا:عجب رویی داری تو احسان
خندمو به زور کنترل کرده بودم
باور کن آریا جدیدا دیگه خودمم باهاش مشکل دارم رو که رو نیست سنگ پای قزوینه.و با دستش کلی ادا در اورد
من آریا که ب زور جلو خنده مونو گرفته بودیم دیگه با اینحرف ترکیدیم.
آریا:خانم رفیع این پرونده هارو تا فردا درست کنید
احسان :راستی ایشون مشاور حقوقی هم شدن.
آریا یه شکلی شد که خودمم خندم گرفت یهویی شد عالمت تعجب.
Comment...
۵.۷k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.