ناجی پارت ٢٣
#ناجی #پارت_٢٣
اون شب کسی حرفی نزد نگار و محمد کار خونه میکردن ی خورده ک حالم جا اومد و سرمم تموم شد بلند شدم و پتو بالشمو جمع کردم و شروع کردم ب کار کردن دیگ طبقه پایین تموم شده بود نشستیم ب دستپخت نگار شام خوردیم و بعد شام از شدت خستگی ی گوشه افتادیم نگار گفت
-ینی میشه زود تر کارامون تموم شه خب مگه مجبورین خونه ب این بزرگی بگیرین ک سه نفر ادم تو دوروز نتونن تمیز کنن
گفتم
+نگااااار غر نزن هنوز طبقه بالا مونده
-غر نزنم ؟!من تا از مسافرت اومدم دارم کمکت میکنم میگی فر نزن مررررسی واقعا
+نگار اتاقا تمیزه فقط راهرو بالا باید پنجره هاش تمیز بشه همین
-حالا کارامون تموم بشه بعدش چی کار داریم
+بریم خرید مواد غذایی رو بکنیم و وسایل تولد بخریم
محمد ک ی لیوان اب دستتش بود و جلوی در ایستاده بود گفت
*ببخشید....اگ میشه فردا دیگ هیچ کاری نکنین چون من میخوام برم پیش مامانم ی دوروز بمونم بعدا ک اومدم باهم انجامش میدیم شما هم برید بیرون دور بزنین از وقتی دوستتون نگار خانم اومده نرفتین ی دور بزنین
نگار لبخندی زد و گفت
-اخ گفتی مگر اینک یکی بهش بگه
+باشه مرسی از پیشنهادتون
لبخندی زد و گفت
*هم شب بخیر هم خدافظ تا دوروز دیگ من صبح زود میرم
هردومون خدافظی کردیم و شب بخیر گفتیم
منو نگار رفتیم بالا نگار پتو بالششو پرت کرد روزمین ک بخوابه منم رفتم کنارش دراز کشیدم خوابم ک نمیبرد
نگار گفت
-فری
+هوم
-تاحالا فکر نکردی ک خونه ب این بزرگی شاید جن و روح داشته باشه
+ن بابا دیوونه ای
-وای خودم قلبم ریخت
خندیدم و حرفی نزدم نگار دیگ ساکت شده بود اما من درگیر بودم و فکرم مشغول بود همش تو ذهنم داشتم داستان میساختم ک اگر سعید ی کاری بکنه من چی کار کنم ک در برم ب ساعت نگاه کردم ساعت ٢نصفه شب بود ک یهو ی صدای راه رفتن روی پشت بوم اومد اول فکر کردم ک توهم زدم
اما ن داشت ادامه دار میشد نگارو تکون دادم و گفتم
+نگار
-…………
+نگاااااااااار
-زهر مار چیه اه
+چشماتو بازکن ی دقیقه
ی چشمش بسته ی چشمش باز نگام کرد
+صدا میاد انگار یکی رو پشت بوم راه میره
-گمشو بابا
نگار دوباره خوابید
صدای قدم ها رو ک شنید ی ضرب پاشد
-صدای چی بود
+منم ک همینو میگم
-وااااای من گفتم جن ....جن اومد
+گمشو بابا
نگار زیر لب ی چیزی میگف ک مشخص نبود چی میگ
+نگار چی میگی زیر لب
یهو رو هوا فوت کرد و بعد گفت
-دعا میخونم
+گمشو بابا پاشو ببینیم
اون شب کسی حرفی نزد نگار و محمد کار خونه میکردن ی خورده ک حالم جا اومد و سرمم تموم شد بلند شدم و پتو بالشمو جمع کردم و شروع کردم ب کار کردن دیگ طبقه پایین تموم شده بود نشستیم ب دستپخت نگار شام خوردیم و بعد شام از شدت خستگی ی گوشه افتادیم نگار گفت
-ینی میشه زود تر کارامون تموم شه خب مگه مجبورین خونه ب این بزرگی بگیرین ک سه نفر ادم تو دوروز نتونن تمیز کنن
گفتم
+نگااااار غر نزن هنوز طبقه بالا مونده
-غر نزنم ؟!من تا از مسافرت اومدم دارم کمکت میکنم میگی فر نزن مررررسی واقعا
+نگار اتاقا تمیزه فقط راهرو بالا باید پنجره هاش تمیز بشه همین
-حالا کارامون تموم بشه بعدش چی کار داریم
+بریم خرید مواد غذایی رو بکنیم و وسایل تولد بخریم
محمد ک ی لیوان اب دستتش بود و جلوی در ایستاده بود گفت
*ببخشید....اگ میشه فردا دیگ هیچ کاری نکنین چون من میخوام برم پیش مامانم ی دوروز بمونم بعدا ک اومدم باهم انجامش میدیم شما هم برید بیرون دور بزنین از وقتی دوستتون نگار خانم اومده نرفتین ی دور بزنین
نگار لبخندی زد و گفت
-اخ گفتی مگر اینک یکی بهش بگه
+باشه مرسی از پیشنهادتون
لبخندی زد و گفت
*هم شب بخیر هم خدافظ تا دوروز دیگ من صبح زود میرم
هردومون خدافظی کردیم و شب بخیر گفتیم
منو نگار رفتیم بالا نگار پتو بالششو پرت کرد روزمین ک بخوابه منم رفتم کنارش دراز کشیدم خوابم ک نمیبرد
نگار گفت
-فری
+هوم
-تاحالا فکر نکردی ک خونه ب این بزرگی شاید جن و روح داشته باشه
+ن بابا دیوونه ای
-وای خودم قلبم ریخت
خندیدم و حرفی نزدم نگار دیگ ساکت شده بود اما من درگیر بودم و فکرم مشغول بود همش تو ذهنم داشتم داستان میساختم ک اگر سعید ی کاری بکنه من چی کار کنم ک در برم ب ساعت نگاه کردم ساعت ٢نصفه شب بود ک یهو ی صدای راه رفتن روی پشت بوم اومد اول فکر کردم ک توهم زدم
اما ن داشت ادامه دار میشد نگارو تکون دادم و گفتم
+نگار
-…………
+نگاااااااااار
-زهر مار چیه اه
+چشماتو بازکن ی دقیقه
ی چشمش بسته ی چشمش باز نگام کرد
+صدا میاد انگار یکی رو پشت بوم راه میره
-گمشو بابا
نگار دوباره خوابید
صدای قدم ها رو ک شنید ی ضرب پاشد
-صدای چی بود
+منم ک همینو میگم
-وااااای من گفتم جن ....جن اومد
+گمشو بابا
نگار زیر لب ی چیزی میگف ک مشخص نبود چی میگ
+نگار چی میگی زیر لب
یهو رو هوا فوت کرد و بعد گفت
-دعا میخونم
+گمشو بابا پاشو ببینیم
۸۸.۷k
۲۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.