"I fell in love with someone'' (P45)
"I fell in love with someone'' (P45)
جانگ سوک : باشه باشه رفتم...
چند مین بعد :
تو سر میز بودیم که جانگ سوک نگاه احمقانه ای به جونگکوک میزد از این کاراش خندم گرفته بود هم خجالت اوره...راستش برام سواله چرا چیزی درباره ی مادر بزرگ جونگکوک بهم نمیگن چرا لیاهم خون سرده؟!....ممکنه اونو بدونه...با تک سرفه ای که کردم همه توجهشون به سمت من جلب شد .
ا.ت : ببخشید اینو میپرسم میشه بپرسم که چرا مادربزرگ جونگکوک اینجا نیست؟ (خب دختر این چه حرفیه ممکنه زنه تو 100 سالگی به رحمت خدا رفت الفاتحه*)
همه قیافشون طوری شده انگار ناراحت هم خون سرد به نظر میرسن...به جونگکوک نگاه کردم...اما اون با همه فرق میکرد...اما اون خشمگین به نظر میاد...
کوک : این سوالات به تو ربطی نداره که میپرسی*جدی،عصبی*
از این حرف کوک ناراحت شدم...ی..یعنی..چی..به من ربطی نداره؟!!...صدای..پوزخند لیارو شنیدم...فک کنم از این که باهام اینطور حرف زد خیلی خوشحاله دلم خواست بگیرم با دستای خودم اون دخترو خفه کنم....بغضم داشت میترکید...که پدر بزرگ جونگکوک صحبت کرد...
گ کوک : این چه حرفیه اون هم عضوی از خانواده ما هست باید اینو بدونه...
پ کوک : راست میگه جونگکوک این طرز حرف زدنات با ا.ت خیلی بد بود تو دیگه....
با کوبیده شدن مشت جونگکوک رو میز همه از ترس به جونگکوک نگاه کردن...
کوک : چون نمیخوام ا.ت اینارو بدونه*داد*
کوک : مسائلی که برای ا.ت مهم نیست هیچ ربطی به ا.ت نداره*داد*
کوک از عصبانیت بلند شد رفت بیرون...
منم طاقت نداشتم چرا هیچی بهم ربطی نداره...بغضم دیگه داشت میترکید..بلند شدم از اینجا رفتم تو اتاق...در بستم خودم رو تخت پرت کردم...اشکام همینطور جاری میشدن تا سیاهی...ادامه داره
جانگ سوک : باشه باشه رفتم...
چند مین بعد :
تو سر میز بودیم که جانگ سوک نگاه احمقانه ای به جونگکوک میزد از این کاراش خندم گرفته بود هم خجالت اوره...راستش برام سواله چرا چیزی درباره ی مادر بزرگ جونگکوک بهم نمیگن چرا لیاهم خون سرده؟!....ممکنه اونو بدونه...با تک سرفه ای که کردم همه توجهشون به سمت من جلب شد .
ا.ت : ببخشید اینو میپرسم میشه بپرسم که چرا مادربزرگ جونگکوک اینجا نیست؟ (خب دختر این چه حرفیه ممکنه زنه تو 100 سالگی به رحمت خدا رفت الفاتحه*)
همه قیافشون طوری شده انگار ناراحت هم خون سرد به نظر میرسن...به جونگکوک نگاه کردم...اما اون با همه فرق میکرد...اما اون خشمگین به نظر میاد...
کوک : این سوالات به تو ربطی نداره که میپرسی*جدی،عصبی*
از این حرف کوک ناراحت شدم...ی..یعنی..چی..به من ربطی نداره؟!!...صدای..پوزخند لیارو شنیدم...فک کنم از این که باهام اینطور حرف زد خیلی خوشحاله دلم خواست بگیرم با دستای خودم اون دخترو خفه کنم....بغضم داشت میترکید...که پدر بزرگ جونگکوک صحبت کرد...
گ کوک : این چه حرفیه اون هم عضوی از خانواده ما هست باید اینو بدونه...
پ کوک : راست میگه جونگکوک این طرز حرف زدنات با ا.ت خیلی بد بود تو دیگه....
با کوبیده شدن مشت جونگکوک رو میز همه از ترس به جونگکوک نگاه کردن...
کوک : چون نمیخوام ا.ت اینارو بدونه*داد*
کوک : مسائلی که برای ا.ت مهم نیست هیچ ربطی به ا.ت نداره*داد*
کوک از عصبانیت بلند شد رفت بیرون...
منم طاقت نداشتم چرا هیچی بهم ربطی نداره...بغضم دیگه داشت میترکید..بلند شدم از اینجا رفتم تو اتاق...در بستم خودم رو تخت پرت کردم...اشکام همینطور جاری میشدن تا سیاهی...ادامه داره
۸.۸k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.