"I fell in love with someone'' (P46)
"I fell in love with someone'' (P46)
اشکام همینطور جاری میشدن تا سیاهی..
چند ساعت بعد :
ا.ت" آروم با صدای یه نفر داشت بیدارم میکرد بیدار شدم...آروم چشم هام رو هم فشار دادم...ولی اون شخص...ها..نول بود!!
هانول : عاا ببخشید ا.ت ولی خیلی خوابیده بودی برا همین گفتم بیام بیدارت کنم
از بین این همه فقط هانول از همه خون گرم تر بود آروم لبخندی زدم..که...یاد جونگکوک افتادم...
ا.ت : جو..نگ...کو.ک..کجاست؟
هانول : تا الان نیومده ولی نگران نباش
آروم پاهامو قبل بغل کردم میدونستم خیلی عصبی هست...
هانول : ناراحت نشو ولی موضوع مادرم(مادربزرگ جونگکوک) گذشته.
ا.ت : .....
هانول : خیلی خب میدونی که جونگکوک از زمان بچگیش بی رحم بود اصلا هیچی براش مهم نبود...خودت بخاطره جونگکوک ناراحت نکن...اتفاق حدود 16 سال پیش هست. تو اون دوران برادرم(عموی کوک) آدم شروری بود...اون حتی به همسر بچه ی خودش هم رحم نکرد اون همسر خودش جلو بچش یون سو ک.شته...یعد از اینکه یون سو رو آوردیم پیش خودمون چون میدونستیم اگه پیش پدرش باشه این بچه زنده نمیمونه یون سو الان 29 سالش هست. و اون زمان 13 سالش بود...
فلش بک :
از زبان هانول :
نصف شب شده بود با صدای شکسته شدن شیشه های عمارت فهمیدیم حمله کردن فورا رفتیم ببینیم چه خبره ولی دیدیم کار برادرم بود...
علامت عموی کوک : ( _ )
_ : بلاخره...*پوزخند*...اومدم پسرم ببرم دزد هایی که بچه ی آدم میدزده مکه نه پدر
گ کوک : حرف دهنت ببند*عربده*..من بچه ای مثل توی روانی ای ندارم گمشو از اینجا*داد*
_ : *پوزخند*
اون برا اینکه یون سو رو با خودش ببره اومده بود ولی پدرم نذاشت...برادرم چاقو رو به دستش گرفته و داشت نزدیک ما میومد نفهمیدیم چیشد که...مادرم به زور با خودش کشید...چاقورو دور گردن مادرم گرفت...بعد پدر جونگ کوک دست به کار شد اون اسلحه رو سمت برادرم گرفت.(پدرم که فهمید پسرش (پدر کوک )داره چیکار میکنه ترسیده..چرا باید با برادرش همچین کاری کنه...
بار ها هزار بار التماسش کردیم ولی پدرم ترسیده بود اون هیچ کاری نمیکرد... برادرم گفت حتی کسی نزدیکش بشه اونو میکشم چون میدونستیم...اگه یون سو رو ببره اون اتفاق براش میفته...
گ کوک(علامت مادربزرگ کوک) : لطفا...به زندگیتون برسید...نزارید..یون سو را با خودش ببره لط...*داد،گریه*
با دستی جلوی دهن مادرم مانعش شد...
_ : چقدر حرف میزنی تو...
با همون موقع چاقویی که دور گردن مادرش بود به سمت چپ گردن مادرش زد...همون موقع بدترین لحظات عمرمون پسری که مادرش کشته پدر کوک که از این لحظات اتفاق مادرش نتونست کاری کنه اسلحه از دستش افتاد با داد پر از بغض داد زد....
پ کوک : میکشمت چان یول *داد،گریه*
*نکته : چان یول اسم عموی کوک هست*
اشکام همینطور جاری میشدن تا سیاهی..
چند ساعت بعد :
ا.ت" آروم با صدای یه نفر داشت بیدارم میکرد بیدار شدم...آروم چشم هام رو هم فشار دادم...ولی اون شخص...ها..نول بود!!
هانول : عاا ببخشید ا.ت ولی خیلی خوابیده بودی برا همین گفتم بیام بیدارت کنم
از بین این همه فقط هانول از همه خون گرم تر بود آروم لبخندی زدم..که...یاد جونگکوک افتادم...
ا.ت : جو..نگ...کو.ک..کجاست؟
هانول : تا الان نیومده ولی نگران نباش
آروم پاهامو قبل بغل کردم میدونستم خیلی عصبی هست...
هانول : ناراحت نشو ولی موضوع مادرم(مادربزرگ جونگکوک) گذشته.
ا.ت : .....
هانول : خیلی خب میدونی که جونگکوک از زمان بچگیش بی رحم بود اصلا هیچی براش مهم نبود...خودت بخاطره جونگکوک ناراحت نکن...اتفاق حدود 16 سال پیش هست. تو اون دوران برادرم(عموی کوک) آدم شروری بود...اون حتی به همسر بچه ی خودش هم رحم نکرد اون همسر خودش جلو بچش یون سو ک.شته...یعد از اینکه یون سو رو آوردیم پیش خودمون چون میدونستیم اگه پیش پدرش باشه این بچه زنده نمیمونه یون سو الان 29 سالش هست. و اون زمان 13 سالش بود...
فلش بک :
از زبان هانول :
نصف شب شده بود با صدای شکسته شدن شیشه های عمارت فهمیدیم حمله کردن فورا رفتیم ببینیم چه خبره ولی دیدیم کار برادرم بود...
علامت عموی کوک : ( _ )
_ : بلاخره...*پوزخند*...اومدم پسرم ببرم دزد هایی که بچه ی آدم میدزده مکه نه پدر
گ کوک : حرف دهنت ببند*عربده*..من بچه ای مثل توی روانی ای ندارم گمشو از اینجا*داد*
_ : *پوزخند*
اون برا اینکه یون سو رو با خودش ببره اومده بود ولی پدرم نذاشت...برادرم چاقو رو به دستش گرفته و داشت نزدیک ما میومد نفهمیدیم چیشد که...مادرم به زور با خودش کشید...چاقورو دور گردن مادرم گرفت...بعد پدر جونگ کوک دست به کار شد اون اسلحه رو سمت برادرم گرفت.(پدرم که فهمید پسرش (پدر کوک )داره چیکار میکنه ترسیده..چرا باید با برادرش همچین کاری کنه...
بار ها هزار بار التماسش کردیم ولی پدرم ترسیده بود اون هیچ کاری نمیکرد... برادرم گفت حتی کسی نزدیکش بشه اونو میکشم چون میدونستیم...اگه یون سو رو ببره اون اتفاق براش میفته...
گ کوک(علامت مادربزرگ کوک) : لطفا...به زندگیتون برسید...نزارید..یون سو را با خودش ببره لط...*داد،گریه*
با دستی جلوی دهن مادرم مانعش شد...
_ : چقدر حرف میزنی تو...
با همون موقع چاقویی که دور گردن مادرش بود به سمت چپ گردن مادرش زد...همون موقع بدترین لحظات عمرمون پسری که مادرش کشته پدر کوک که از این لحظات اتفاق مادرش نتونست کاری کنه اسلحه از دستش افتاد با داد پر از بغض داد زد....
پ کوک : میکشمت چان یول *داد،گریه*
*نکته : چان یول اسم عموی کوک هست*
۷.۵k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.