دوراهی پارت٢۴
#دوراهی #پارت٢۴
هی این پا اون پا میکنی و بد با دلم تا میکنی
تو خودت نمیدونی با من چیکارا میکنی
یه ذره بازیگوشی و همش میری تو گوشی
چقدم بهت میاد لباسی که میپوشی
دیوونه شدم رسما دیگه چی میخوای از من
میترسم آخر سر یه کار بدی دستم
داره داره داره میریزه دلم از عشقت ولی نمیاد به چشمت
من که رو بازی کردم حالا توام بیا یه چشمه
داره میریزه دلم از عشقت ولی نمیاد به چشمت
من که رو بازی کردم حالا توام بیا یه چشمه
آتیش میریزه از اون نگاهت
با اون چشات این دلو کردی سر به راهت
واسه من هر روز توام یه بازی داری
خوب بلدی دلمو چجوری بدست بیاری
دیوونه شدم رسما دیگه چی میخوای از من
میترسم آخر سر یه کار بدی دستم
داره داره داره میریزه دلم از عشقت ولی نمیاد به چشمت
من که رو بازی کردم حالا توام بیا یه چشمه
داره میریزه دلم از عشقت ولی نمیاد به چشمت
من که رو بازی کردم حالا توام بیا یه چشمه
هی این پا اون پا میکنی و بد با دلم تا میکنی تو خودت نمیدونی با من چیکارا
خوشحالی سایه خوشحالی من بود یک دسته گل خریدیم و سمت کافه رفتیم ی اسپرسو سفارش دادیم و منتظر خواهر سایه شدیم
نمیدونم چرا قلبم تند میزد شاید اضطراب داشتم ک ی سوتی بدم
من رو ب روی سایه و رضا هم سمت راست من نشسته بودو خودشو سرگرم گوشی میکرد
ک مثلا اینجا نیست
سایه مضطرب بود یهو گل از گلش شکوفت و گفت
×ای جاااااانم خوش اومدی عشقم
رضا سرشو بالا کرد منم بلند شدم و ب سمت خواهر سایه برگشتم ک ببینمش
فنجونمو گزاشتم رو میز و سرمو اوردم بالا
خواهرش تو بغل سایه بود و پشتش ب ما بود و همدیگرو ول نمیکردن واقعا دیدار بعد اون همه سال خیلی خوشحال کننده بود مخصوصا اینا ک هیچ کسی رو نداشتن ن مادری ن پدری
همه ب اونا خیره شدن بالاخره بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومد دست گلو گرفتم و رفتم سمتش رضا هم اومد و گفتم
+سلام
بعد ی خورده مکث برگشت #کافه_رمان
پ.ن
دوستان رمانمون دیگ اخراشه میدونم کم بود ولی دیگ ی قصه کوتاهو خواستیم برای سرگرمی بزاریم
نظراتتون و انتقاداتتون فراموش نشه
ممنون از همراهای همیشگی...
#عاشقانه
هی این پا اون پا میکنی و بد با دلم تا میکنی
تو خودت نمیدونی با من چیکارا میکنی
یه ذره بازیگوشی و همش میری تو گوشی
چقدم بهت میاد لباسی که میپوشی
دیوونه شدم رسما دیگه چی میخوای از من
میترسم آخر سر یه کار بدی دستم
داره داره داره میریزه دلم از عشقت ولی نمیاد به چشمت
من که رو بازی کردم حالا توام بیا یه چشمه
داره میریزه دلم از عشقت ولی نمیاد به چشمت
من که رو بازی کردم حالا توام بیا یه چشمه
آتیش میریزه از اون نگاهت
با اون چشات این دلو کردی سر به راهت
واسه من هر روز توام یه بازی داری
خوب بلدی دلمو چجوری بدست بیاری
دیوونه شدم رسما دیگه چی میخوای از من
میترسم آخر سر یه کار بدی دستم
داره داره داره میریزه دلم از عشقت ولی نمیاد به چشمت
من که رو بازی کردم حالا توام بیا یه چشمه
داره میریزه دلم از عشقت ولی نمیاد به چشمت
من که رو بازی کردم حالا توام بیا یه چشمه
هی این پا اون پا میکنی و بد با دلم تا میکنی تو خودت نمیدونی با من چیکارا
خوشحالی سایه خوشحالی من بود یک دسته گل خریدیم و سمت کافه رفتیم ی اسپرسو سفارش دادیم و منتظر خواهر سایه شدیم
نمیدونم چرا قلبم تند میزد شاید اضطراب داشتم ک ی سوتی بدم
من رو ب روی سایه و رضا هم سمت راست من نشسته بودو خودشو سرگرم گوشی میکرد
ک مثلا اینجا نیست
سایه مضطرب بود یهو گل از گلش شکوفت و گفت
×ای جاااااانم خوش اومدی عشقم
رضا سرشو بالا کرد منم بلند شدم و ب سمت خواهر سایه برگشتم ک ببینمش
فنجونمو گزاشتم رو میز و سرمو اوردم بالا
خواهرش تو بغل سایه بود و پشتش ب ما بود و همدیگرو ول نمیکردن واقعا دیدار بعد اون همه سال خیلی خوشحال کننده بود مخصوصا اینا ک هیچ کسی رو نداشتن ن مادری ن پدری
همه ب اونا خیره شدن بالاخره بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومد دست گلو گرفتم و رفتم سمتش رضا هم اومد و گفتم
+سلام
بعد ی خورده مکث برگشت #کافه_رمان
پ.ن
دوستان رمانمون دیگ اخراشه میدونم کم بود ولی دیگ ی قصه کوتاهو خواستیم برای سرگرمی بزاریم
نظراتتون و انتقاداتتون فراموش نشه
ممنون از همراهای همیشگی...
#عاشقانه
۱۴.۱k
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.