عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟐𝟕
•───────────────•
پریدع بود بغل کوک
با تعجب بهشون نگاه میکردم که چشمم افتاد به عروسکایی که خدمتکارا داشتن میبردن اتاق بچه اما
پس جیغش از سر خوشحالی بود
لبخند تلخی زدم و دوبارع داخل اتاقم شدم
تمام روز رو تو اتاقم سپری میکردم و خودمو تو اتاق حبس کردع بودم
هیچ چیز دیگه نمیتونست خوشحالم کنه
با فکرایی که تو سرم میپیچید تو خودم جمع میشدم
من تو این دنیا هیچ پناه گاهی هم نداشتم تا از این عمارت برم و به اونجا پناه ببرم
جلو پنجره اتاقم وایسادع بودم که در اتاقم باز شد
برگشتم و با چهره مادر کوک برخورد کردم
دیگه ازم چی میخاد
حتی درم نمیزنه پیفی کشیدم و برگشتم سمت پنجره که صداش بلند شد و شروع کرد به حرف زدن
مادر کوک:خودتم خب میدونی که از اولشم اومدن تو به اینجا اشتباه بود
برگشتم سمتش که کیف کوچیکی که دستش بود رو انداخت جلو پام
با چشای درشت شدع بهش نگاه کردم که دامه داد
مادرکوک:ما دیگه به تو نیازی نداریم
اون کیف رو بردار و وسایلاتو جمع کن و از این عمارت برو....!!
با شنیدن این حرفش لبخند تلخی رو لبام هک شد
فکرشو میکردم که روزی همچین اتفاقی بیوفته
مادر کوک:تو باید الان بری...و این ورا دیگم پیدات نشه
سراغی هم از افراد این عمارت نمیگیری مخصوصن کوک
اگه بفهمم بهش زنگ زدی و چیزی بهش گفتی
بدجور برات بد میشه...
به کیف اشاره کرد و ادامه داد
مادر کوک:برش دار و برو..پولی که بتونی اونجا خرج خودتو در بیاری
فقط گورتو گم کن
یکی جلو در عمارت منتظرت که تورو میبره
حالا زود اماده شو و برو.!!
•───────────────•
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟐𝟕
•───────────────•
پریدع بود بغل کوک
با تعجب بهشون نگاه میکردم که چشمم افتاد به عروسکایی که خدمتکارا داشتن میبردن اتاق بچه اما
پس جیغش از سر خوشحالی بود
لبخند تلخی زدم و دوبارع داخل اتاقم شدم
تمام روز رو تو اتاقم سپری میکردم و خودمو تو اتاق حبس کردع بودم
هیچ چیز دیگه نمیتونست خوشحالم کنه
با فکرایی که تو سرم میپیچید تو خودم جمع میشدم
من تو این دنیا هیچ پناه گاهی هم نداشتم تا از این عمارت برم و به اونجا پناه ببرم
جلو پنجره اتاقم وایسادع بودم که در اتاقم باز شد
برگشتم و با چهره مادر کوک برخورد کردم
دیگه ازم چی میخاد
حتی درم نمیزنه پیفی کشیدم و برگشتم سمت پنجره که صداش بلند شد و شروع کرد به حرف زدن
مادر کوک:خودتم خب میدونی که از اولشم اومدن تو به اینجا اشتباه بود
برگشتم سمتش که کیف کوچیکی که دستش بود رو انداخت جلو پام
با چشای درشت شدع بهش نگاه کردم که دامه داد
مادرکوک:ما دیگه به تو نیازی نداریم
اون کیف رو بردار و وسایلاتو جمع کن و از این عمارت برو....!!
با شنیدن این حرفش لبخند تلخی رو لبام هک شد
فکرشو میکردم که روزی همچین اتفاقی بیوفته
مادر کوک:تو باید الان بری...و این ورا دیگم پیدات نشه
سراغی هم از افراد این عمارت نمیگیری مخصوصن کوک
اگه بفهمم بهش زنگ زدی و چیزی بهش گفتی
بدجور برات بد میشه...
به کیف اشاره کرد و ادامه داد
مادر کوک:برش دار و برو..پولی که بتونی اونجا خرج خودتو در بیاری
فقط گورتو گم کن
یکی جلو در عمارت منتظرت که تورو میبره
حالا زود اماده شو و برو.!!
•───────────────•
۸.۶k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.