عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟐𝟔
•────────────────•
*فلش بک یه هفته بعد🕸🕷*
تو اتاق نشسته بودم که در اتاق باز شد
مادر کوک با اخم بهم چشم دوخته بود
از رو تخت بلند شدم و احترام گذاشتم
کم کم بهم نزدیک شد
سرمو انداختم پایین
حوصله شنیدن حرفاشو نداشتم
مادر کوک:بنظرت بهتر نیست که از این اتاق بری بیرون
اهمیتی ندادم
که دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد
مادر کوک:همین الان لباساتو جمع کن و از اتاق کوک برو بیرون
دستشو ول کرد
بهش زل زدم و به سمت لباسایی که قبلن جمع کردع بودم و منتظر بودم تا یکی بهم بگه از این اتاق برم.. رفتم و برش داشتم
جلو در اتاق به اما خوردم که باعث شد تعادلش بهم بریزه و بیوفته
مادر کوک با عجله به سمتش رفت و بلندش کرد و با عصبانیت رو به من گفت
مادر کوک:هوی حواست کجاست نکنه میخای کاری کنی که بچمونو از دست بدیم
نگاش کن حتی به خودش زحمت نمیدع که کمکی کنه
اما:مامان اروم باش
بدون توجه بهشون به سمت اتاق قبلی خودم راه افتادم
من اصلن بهم نمیخورد که اینجا زندگی کنم
همش تقصیر بابام بود...بلد نبود دخترش رو بزرگ کنه
برام پدری نکرد...هیچ وقت احساس نکردم که پشتمه
هوامو نداشت
تنها کسی که تاحالا احساس کردم پشتمه و مراقبمه اربابی بود که به اجبار وارد عمارتش شدم...ولی الان دیگه بهم اهمیتی نمیدع
حالام که از اتاقش بیرونم کردن دیگه فک نکنم بتونم چشاشو ببینم و باهاش چش ت چش شم
تو همین حال بودم که با صدای جیغ اما به خودم اومدم و پا شدم از اتاقم رفتم بیرون و به پایین نگاه کردم صداش از پایین جلو در عمارت میومد
•───────────────•
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟐𝟔
•────────────────•
*فلش بک یه هفته بعد🕸🕷*
تو اتاق نشسته بودم که در اتاق باز شد
مادر کوک با اخم بهم چشم دوخته بود
از رو تخت بلند شدم و احترام گذاشتم
کم کم بهم نزدیک شد
سرمو انداختم پایین
حوصله شنیدن حرفاشو نداشتم
مادر کوک:بنظرت بهتر نیست که از این اتاق بری بیرون
اهمیتی ندادم
که دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد
مادر کوک:همین الان لباساتو جمع کن و از اتاق کوک برو بیرون
دستشو ول کرد
بهش زل زدم و به سمت لباسایی که قبلن جمع کردع بودم و منتظر بودم تا یکی بهم بگه از این اتاق برم.. رفتم و برش داشتم
جلو در اتاق به اما خوردم که باعث شد تعادلش بهم بریزه و بیوفته
مادر کوک با عجله به سمتش رفت و بلندش کرد و با عصبانیت رو به من گفت
مادر کوک:هوی حواست کجاست نکنه میخای کاری کنی که بچمونو از دست بدیم
نگاش کن حتی به خودش زحمت نمیدع که کمکی کنه
اما:مامان اروم باش
بدون توجه بهشون به سمت اتاق قبلی خودم راه افتادم
من اصلن بهم نمیخورد که اینجا زندگی کنم
همش تقصیر بابام بود...بلد نبود دخترش رو بزرگ کنه
برام پدری نکرد...هیچ وقت احساس نکردم که پشتمه
هوامو نداشت
تنها کسی که تاحالا احساس کردم پشتمه و مراقبمه اربابی بود که به اجبار وارد عمارتش شدم...ولی الان دیگه بهم اهمیتی نمیدع
حالام که از اتاقش بیرونم کردن دیگه فک نکنم بتونم چشاشو ببینم و باهاش چش ت چش شم
تو همین حال بودم که با صدای جیغ اما به خودم اومدم و پا شدم از اتاقم رفتم بیرون و به پایین نگاه کردم صداش از پایین جلو در عمارت میومد
•───────────────•
۹.۷k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.