انگار دست های تو تب دارندلرزی عجیب در تنت افتاده
انگار دست های تو تب دارند...لرزی عجیب در تنت افتاده
هرچند بسته ای چمدانت را...مردی به پای رفتنت افتاده
دیر است و کفش های تو بی تابند...بگذار فارغ از غمِ "رفتن" ها
تا چند کوچه بدرقه ات باشد دستی که دورِ گردنت افتاده
دیگر میان بافه ی موهایت انگشت های شعله ورِ من نیست
در باد می روی و نمی بینی آتش به جان خرمنت افتاده
لبخندهای سرد و مه آلودت فریاد می زنند که دیگر "عشق "
یک اتفاق بود که مدت هاست از چشم های روشنت افتاده
ابری گرفته حال و هوایم را...این بار آخرست که می گریم
بر سینه ات بگیر و نوازش کن...امشب سرم به دامنت افتاده
تو دور می شوی و ملالی نیست...من مانده ام که دل بکَنَم یا جان!؟
حالا ببین همین غم تنهایی م یک شب به فکر کشتنت افتاده...!
# عاشقانه ...
هرچند بسته ای چمدانت را...مردی به پای رفتنت افتاده
دیر است و کفش های تو بی تابند...بگذار فارغ از غمِ "رفتن" ها
تا چند کوچه بدرقه ات باشد دستی که دورِ گردنت افتاده
دیگر میان بافه ی موهایت انگشت های شعله ورِ من نیست
در باد می روی و نمی بینی آتش به جان خرمنت افتاده
لبخندهای سرد و مه آلودت فریاد می زنند که دیگر "عشق "
یک اتفاق بود که مدت هاست از چشم های روشنت افتاده
ابری گرفته حال و هوایم را...این بار آخرست که می گریم
بر سینه ات بگیر و نوازش کن...امشب سرم به دامنت افتاده
تو دور می شوی و ملالی نیست...من مانده ام که دل بکَنَم یا جان!؟
حالا ببین همین غم تنهایی م یک شب به فکر کشتنت افتاده...!
# عاشقانه ...
- ۲.۵k
- ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط