پارت235
#پارت235
از پارک بیرون اومدم!!
(حسام)
عصبی تو خونه قدم میزدم تو یه تصمیم آنی خم شدم گوشیمو از رو میز برداشتم شماره یاشار رو گرفتم!!
بعد از چندتا بوق جواب داد: بله ؟!
حسام: امروز مهسا بهم زنگ زد و گفت برم ییرون رفتم ... چیزایی گفت که هنوز تو شوکم !!
متعجب گفت: چه چیزی ؟!
حسام: گفت خواب دیده یه نفر دیگه با ما بوده !! وقتی اون حرف رو زدم سکته کردم ترسیدم صورت آرش رو دیده باشه ولی گفت که ندیده !!
یاشار : خب تو چی گفتی ؟!
حسام : خب معلومه انکار کردم !
پوفی کشید... و گفت: نباید مهسا بفهمه آرش هم باهامون بوده مگر نه بدبخت میشیم!! نقشه مون بر باد میره ...
حسام: اره ... نمیدونم چیکار کنم والا!
در رو باز کردم، با دیدن شاهین که صورتش پر بود از خونه، هل زده گفتم:
چی شده ؟ چرا اینجوری شدی ؟!
بی حال کنارم زد : با یکی دعوام شده !
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم : برو بشین تا بیام ...
سری تکون داد و وارد پذیرایبی شد !
(کیوان)
دستمو رو دست شراره گذاشت و گفتم: شراره جان عزیز من منو تو نمیتونم باهم باشیم!
پر بغض پوزخندی زد : بعد از اینکه استفادتو از من کردی دیگه نمیخوای ؟!
اخمی کردم : اینطور نیست، دنیای منو تو خیلی فاصله داره خیلی عزیز من! اون رابطه هم اشتباه بود.
شراره: چون به جز تو با چند نفر دیگه هم بودی اینو میگی ؟!
سرمو به نشونه نه تکون دادم : اینطور نیست ! فقط ... فقط منو نمیتونین باهام باشیم چون اینده ایی ندارم! هیچ دلیل دیگه ایی نداره.
از پارک بیرون اومدم!!
(حسام)
عصبی تو خونه قدم میزدم تو یه تصمیم آنی خم شدم گوشیمو از رو میز برداشتم شماره یاشار رو گرفتم!!
بعد از چندتا بوق جواب داد: بله ؟!
حسام: امروز مهسا بهم زنگ زد و گفت برم ییرون رفتم ... چیزایی گفت که هنوز تو شوکم !!
متعجب گفت: چه چیزی ؟!
حسام: گفت خواب دیده یه نفر دیگه با ما بوده !! وقتی اون حرف رو زدم سکته کردم ترسیدم صورت آرش رو دیده باشه ولی گفت که ندیده !!
یاشار : خب تو چی گفتی ؟!
حسام : خب معلومه انکار کردم !
پوفی کشید... و گفت: نباید مهسا بفهمه آرش هم باهامون بوده مگر نه بدبخت میشیم!! نقشه مون بر باد میره ...
حسام: اره ... نمیدونم چیکار کنم والا!
در رو باز کردم، با دیدن شاهین که صورتش پر بود از خونه، هل زده گفتم:
چی شده ؟ چرا اینجوری شدی ؟!
بی حال کنارم زد : با یکی دعوام شده !
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم : برو بشین تا بیام ...
سری تکون داد و وارد پذیرایبی شد !
(کیوان)
دستمو رو دست شراره گذاشت و گفتم: شراره جان عزیز من منو تو نمیتونم باهم باشیم!
پر بغض پوزخندی زد : بعد از اینکه استفادتو از من کردی دیگه نمیخوای ؟!
اخمی کردم : اینطور نیست، دنیای منو تو خیلی فاصله داره خیلی عزیز من! اون رابطه هم اشتباه بود.
شراره: چون به جز تو با چند نفر دیگه هم بودی اینو میگی ؟!
سرمو به نشونه نه تکون دادم : اینطور نیست ! فقط ... فقط منو نمیتونین باهام باشیم چون اینده ایی ندارم! هیچ دلیل دیگه ایی نداره.
۱۴.۳k
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.