part75
#part75
#رها
پاکتای خرید و گذاشتم رو مبل و با خستگی ولو شدم رو مبل، آنا با دوتا شربت اومد تو سالن.
ترانه خودشو جمع و جور کرد و گفت :
ترانه- آخ آنا جون دستت طلا.
آنا نوش جانی گفت و نشست رو مبل، کمی از شربتم خوردم و به آنیتا گفتم :
رها- آنی تو نمیای عروسی؟
درحالی که سرش تو گوشی بود و داشت تند تند یه چیزایی تایپ میکرد گفت :
آنیتا- نه من فردا دارم برمیگردم رشت.
پشت بندش آنا گفت :
آنا- منم میرم یه چند روز پیش آنیتا باشم.
همونطور که نگاهم به تلوزیون بود گفتم :
رها- فقط توروخدا زود برگرد.
آنا- تهش یه هفته بمونم.
خوبهای گفتم و باقی مونده شربتم رو یه نفس خوردم و از جام بلند شدم و گفتم :
رها- من خیلی خستهام میرم یکم بخوابم.
ترانه سریع بلند شد و گفت :
ترانه- پوف منم خستهام بریم بخوابیم.
پوکر فیس نگاهش کردم و به سمت اتاقم رفتم، روی تخت ولو شدم و ترانه هم کنارم دراز کشید و گفت :
ترانه- رها؟ هنوزم نمیخوای با طاها رل بزنی؟
دستام رو گذاشت زیر سرم و درحالی که به سقف زل زده بودم گفتم :
رها- نمیدونم، اگر یه بار دیگه پیشنهاد بده احتمال اینکه خر بشم و قبول کنم زیاده ولی بعید میدونم با اتفاقی که آخرین بار بینمون پیش اومد چیزی بگه.
ترانه سری تکون داد و گفت :
ترانه- ولی اگر چیزی گفت قبول کن...
به پهلو خوابید و ادامه داد :
ترانه- هم تو دوسش داری هم اون دوست داره، چقدر دیگه میخوای خودت و طاها رو عذاب بدی؟
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش و گفتم :
رها- فعلا که طاها حرفی نزده، ترانه یسوال!
همونطور که دهنش و یه متر باز کرده بود و خمیازه میکشید گفت :
ترانه- بنال.
دستمو گذاشتم زیر سرم و گفتم :
رها- تو چطوری طاها رو فراموش کردی؟
از این سوال یهویم جا خورد، کمی تو جاش جا به جا شد و گفت :
ترانه- خب راستش، برام سخت بود اوایل کسی که سالها عاشقش بودم عاشق یکی دیگه شده بود ولی با خودم گفتم من میتونم من باید بتونم، چرا دروغ اولش دلم میخواست یه کاری کنم که حس طاها رو نسبت بهت عوض کردم ولی بعدش یه خودم اومدم و گفتم اینهمه سال تلاش کردم نشد اگر قرار بود طاها عاشقم بشه تو این چندسال یه اتفاقی میافتاد برای همین سعی فراموشش کنم و همینطورم شد.
آهی کشیدم و گفتم :
رها- ولی من فکر نکنم بتونم طاها رو فراموش کنم!
با اخم نگاهم کرد و گفت :
ترانه- چرا باید فراموشش کنی؟!
لبمو با زبونم تر کردم و گفتم :
رها- نمیدونم، پوف ولش کن خیلی حرف زدیم بخوابیم.
ترانه سری از تاسف تکون داد و چشماش رو بست.
چشمام رو بستم و تمام فکرای تو ذهنم رو پس زدم و سعی کردم بخوابم.
#عشق_پر_دردسر
#رها
پاکتای خرید و گذاشتم رو مبل و با خستگی ولو شدم رو مبل، آنا با دوتا شربت اومد تو سالن.
ترانه خودشو جمع و جور کرد و گفت :
ترانه- آخ آنا جون دستت طلا.
آنا نوش جانی گفت و نشست رو مبل، کمی از شربتم خوردم و به آنیتا گفتم :
رها- آنی تو نمیای عروسی؟
درحالی که سرش تو گوشی بود و داشت تند تند یه چیزایی تایپ میکرد گفت :
آنیتا- نه من فردا دارم برمیگردم رشت.
پشت بندش آنا گفت :
آنا- منم میرم یه چند روز پیش آنیتا باشم.
همونطور که نگاهم به تلوزیون بود گفتم :
رها- فقط توروخدا زود برگرد.
آنا- تهش یه هفته بمونم.
خوبهای گفتم و باقی مونده شربتم رو یه نفس خوردم و از جام بلند شدم و گفتم :
رها- من خیلی خستهام میرم یکم بخوابم.
ترانه سریع بلند شد و گفت :
ترانه- پوف منم خستهام بریم بخوابیم.
پوکر فیس نگاهش کردم و به سمت اتاقم رفتم، روی تخت ولو شدم و ترانه هم کنارم دراز کشید و گفت :
ترانه- رها؟ هنوزم نمیخوای با طاها رل بزنی؟
دستام رو گذاشت زیر سرم و درحالی که به سقف زل زده بودم گفتم :
رها- نمیدونم، اگر یه بار دیگه پیشنهاد بده احتمال اینکه خر بشم و قبول کنم زیاده ولی بعید میدونم با اتفاقی که آخرین بار بینمون پیش اومد چیزی بگه.
ترانه سری تکون داد و گفت :
ترانه- ولی اگر چیزی گفت قبول کن...
به پهلو خوابید و ادامه داد :
ترانه- هم تو دوسش داری هم اون دوست داره، چقدر دیگه میخوای خودت و طاها رو عذاب بدی؟
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش و گفتم :
رها- فعلا که طاها حرفی نزده، ترانه یسوال!
همونطور که دهنش و یه متر باز کرده بود و خمیازه میکشید گفت :
ترانه- بنال.
دستمو گذاشتم زیر سرم و گفتم :
رها- تو چطوری طاها رو فراموش کردی؟
از این سوال یهویم جا خورد، کمی تو جاش جا به جا شد و گفت :
ترانه- خب راستش، برام سخت بود اوایل کسی که سالها عاشقش بودم عاشق یکی دیگه شده بود ولی با خودم گفتم من میتونم من باید بتونم، چرا دروغ اولش دلم میخواست یه کاری کنم که حس طاها رو نسبت بهت عوض کردم ولی بعدش یه خودم اومدم و گفتم اینهمه سال تلاش کردم نشد اگر قرار بود طاها عاشقم بشه تو این چندسال یه اتفاقی میافتاد برای همین سعی فراموشش کنم و همینطورم شد.
آهی کشیدم و گفتم :
رها- ولی من فکر نکنم بتونم طاها رو فراموش کنم!
با اخم نگاهم کرد و گفت :
ترانه- چرا باید فراموشش کنی؟!
لبمو با زبونم تر کردم و گفتم :
رها- نمیدونم، پوف ولش کن خیلی حرف زدیم بخوابیم.
ترانه سری از تاسف تکون داد و چشماش رو بست.
چشمام رو بستم و تمام فکرای تو ذهنم رو پس زدم و سعی کردم بخوابم.
#عشق_پر_دردسر
۱۷.۳k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.