جغد کوچولوی من🦉:
جغد کوچولوی من🦉:
part: 13
.
ارسلان:
نیکا: هوف این کجا موند
ارسلان: میشه یکی از گذشته دیانا صحبت کنه
پانیذ: من میگم. تقریبا پنج سال پیش دیانا خود یه نفر به اسم فرزاد اشنا میشه. و باهمدیگه میرن توی رابطه فرزاد همش اصرار داشته دیانا بره خونه ش ولی دیانا نمیرفته یه شب فرزاد میاد خواستگاری دیانا و دیانا هم قبول میکنه و نامزد میشن روز بعد که از فرزاد خبری نبوده دیانا نگرانش میشه و میره خونه ی فرزاد و دیانا هم از قبل کلید داشته و میره خونه ی فرزاد و دیانا فرزاد خود یه دختر میبینه که دارن لب میگیرن و دیانا از اون روز افسردگی میگیره و الان یک سالیــ میشه که دیانا به حالت عادیش برگشته.
ارسلان: پس دیانا خیلی چیزا کشیده
تا پانیذ اومد حرفی بزنه در بازشد دیانا اومد تو
نیکا: بیشعور کجا بودی دلم هزار راه رفت
پانیذـ: نمیگی ما سکته کنیم
محراب: عشق داداش کجا بودی
مهشاد: خر لاقل میگفتی میری دریــــا
دیانا: ولم کنید دو دقیقه نیس اومدم همش سیم جینم میکنین دوست داشتم تنها باشم همه هم خواب بودن حوصله ام ریده بود
ارسلان: بچه ها دیانا الان به استراحت نیاز داره دیانا پاستیل لواشک ها هم توی کابینت ان خواستی بردار بخور
دیانا: باشه ممنون
دیانا رفت توی اتاق کلا 6تا اتاق بود منم رفتم که بگیرم بخوابم توی همه ی اتاق ها پره حتی مهشاد محرابم کنار هم خوابیدن
پس منم باید برم پیش دیانا رفت توی اتاق روی کاناپه خوابیدم که دیانا گفت:بیا روی تخت
ارسلان: نه همین جا راحتم
دیانا: کمرت درد میگیره بیا روی تخت
رفتم روی تخت دیانا یه بالشت گذاشت وسط تخت
صبح:
.
دیانا:
صبح بلند شدم یه چیز سنگینی روم حس کردم شتت ارسلان بغلم کرده خوابیده این بشر چقدر نازه موهای فرش ریخته روی صورتش. نمیدونم چیشد دوباره خوابم برد.
محراب:
صبح بلند شدم داشتم میرفتم دستشویی که دیانا ارسلان توی بغل هم دیدم یه عکس از شون گرفتم .
part: 13
.
ارسلان:
نیکا: هوف این کجا موند
ارسلان: میشه یکی از گذشته دیانا صحبت کنه
پانیذ: من میگم. تقریبا پنج سال پیش دیانا خود یه نفر به اسم فرزاد اشنا میشه. و باهمدیگه میرن توی رابطه فرزاد همش اصرار داشته دیانا بره خونه ش ولی دیانا نمیرفته یه شب فرزاد میاد خواستگاری دیانا و دیانا هم قبول میکنه و نامزد میشن روز بعد که از فرزاد خبری نبوده دیانا نگرانش میشه و میره خونه ی فرزاد و دیانا هم از قبل کلید داشته و میره خونه ی فرزاد و دیانا فرزاد خود یه دختر میبینه که دارن لب میگیرن و دیانا از اون روز افسردگی میگیره و الان یک سالیــ میشه که دیانا به حالت عادیش برگشته.
ارسلان: پس دیانا خیلی چیزا کشیده
تا پانیذ اومد حرفی بزنه در بازشد دیانا اومد تو
نیکا: بیشعور کجا بودی دلم هزار راه رفت
پانیذـ: نمیگی ما سکته کنیم
محراب: عشق داداش کجا بودی
مهشاد: خر لاقل میگفتی میری دریــــا
دیانا: ولم کنید دو دقیقه نیس اومدم همش سیم جینم میکنین دوست داشتم تنها باشم همه هم خواب بودن حوصله ام ریده بود
ارسلان: بچه ها دیانا الان به استراحت نیاز داره دیانا پاستیل لواشک ها هم توی کابینت ان خواستی بردار بخور
دیانا: باشه ممنون
دیانا رفت توی اتاق کلا 6تا اتاق بود منم رفتم که بگیرم بخوابم توی همه ی اتاق ها پره حتی مهشاد محرابم کنار هم خوابیدن
پس منم باید برم پیش دیانا رفت توی اتاق روی کاناپه خوابیدم که دیانا گفت:بیا روی تخت
ارسلان: نه همین جا راحتم
دیانا: کمرت درد میگیره بیا روی تخت
رفتم روی تخت دیانا یه بالشت گذاشت وسط تخت
صبح:
.
دیانا:
صبح بلند شدم یه چیز سنگینی روم حس کردم شتت ارسلان بغلم کرده خوابیده این بشر چقدر نازه موهای فرش ریخته روی صورتش. نمیدونم چیشد دوباره خوابم برد.
محراب:
صبح بلند شدم داشتم میرفتم دستشویی که دیانا ارسلان توی بغل هم دیدم یه عکس از شون گرفتم .
۵.۷k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.