پارت اول لجبازیها و دعوای بغلی
"끝까지 안아줄게"
---
پارت اول — لجبازیها و دعوای بغلی
مینهی روی کاناپه نشسته بود، پاهاش رو روی زمین گذاشته و دستهاش را مشت کرده بود. تهیونگ بالای سرش ایستاده بود، چشمهایش پر از دلواپسی و کمی عصبانیت بود.
«مینهی، بیا بغلم بخواب، اینطوری خوابم نمیبره.»
مینهی با نگاهی تند و کمی خشم گفت:
«مگه من عروسکتم که بخوام تو بغلت بخوابم؟»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و با جدیت گفت:
«مینهی، همون روز اول ازدواجمون بهت گفتم، حتی اگر یه روز مونده باشه به طلاقمون، تو باید تو بغل من بخوابی.»
مینهی با چشمانی پر از لج و نفرت گفت:
«نه، من نمیام.»
تهیونگ بیخیال حرفهایش نشد. دستش رو به آرامی روی شونه مینهی گذاشت اما او سریع عقب رفت.
«چرا لج میکنی؟ فقط یه بار...»
مینهی سرش را تکان داد:
«نمیام.»
تهیونگ نفسش را حبس کرد، اما بعد ناگهان دستهایش را دور مینهی حلقه کرد و او را محکم بغل کرد.
مینهی دست و پا زد، تلاش کرد از دستهایش فرار کند، اما تهیونگ بیتوجه به مقاومتش او را بلند کرد و به سمت اتاق خواب برد.
وقتی به در اتاق رسیدند، تهیونگ در را باز کرد و بیرحمانه مینهی را روی تخت پرت کرد.
خودش هم پشت سرش نشست، پیراهنش را از تن بیرون آورد و به آرامی اما محکم به سمت مینهی برگشت...
---
خوب دوستان ببخشید یه چند وقت نبودم درگیر بودم دیگه ولی حالا براتون یه چند پارتی اوردم🙂
---
پارت اول — لجبازیها و دعوای بغلی
مینهی روی کاناپه نشسته بود، پاهاش رو روی زمین گذاشته و دستهاش را مشت کرده بود. تهیونگ بالای سرش ایستاده بود، چشمهایش پر از دلواپسی و کمی عصبانیت بود.
«مینهی، بیا بغلم بخواب، اینطوری خوابم نمیبره.»
مینهی با نگاهی تند و کمی خشم گفت:
«مگه من عروسکتم که بخوام تو بغلت بخوابم؟»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و با جدیت گفت:
«مینهی، همون روز اول ازدواجمون بهت گفتم، حتی اگر یه روز مونده باشه به طلاقمون، تو باید تو بغل من بخوابی.»
مینهی با چشمانی پر از لج و نفرت گفت:
«نه، من نمیام.»
تهیونگ بیخیال حرفهایش نشد. دستش رو به آرامی روی شونه مینهی گذاشت اما او سریع عقب رفت.
«چرا لج میکنی؟ فقط یه بار...»
مینهی سرش را تکان داد:
«نمیام.»
تهیونگ نفسش را حبس کرد، اما بعد ناگهان دستهایش را دور مینهی حلقه کرد و او را محکم بغل کرد.
مینهی دست و پا زد، تلاش کرد از دستهایش فرار کند، اما تهیونگ بیتوجه به مقاومتش او را بلند کرد و به سمت اتاق خواب برد.
وقتی به در اتاق رسیدند، تهیونگ در را باز کرد و بیرحمانه مینهی را روی تخت پرت کرد.
خودش هم پشت سرش نشست، پیراهنش را از تن بیرون آورد و به آرامی اما محکم به سمت مینهی برگشت...
---
خوب دوستان ببخشید یه چند وقت نبودم درگیر بودم دیگه ولی حالا براتون یه چند پارتی اوردم🙂
- ۸۱۶
- ۱۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط