پارت
#پارت_62
آقای مافیا ♟🎲
+ مامان گو*ه خوردم
بزار یه دقیقه دنبالم نیا برات توضیح میدم
_ وایسا.. هه هه... دختره ایکبیری
وایسا ببینم
میشد گفت که نزدیک یه ساعت بود که داشتیم دنبال هم می دویدیم
یکی میومد نمیدونست چه خبره فکر میکرد داریم گرگم به هوا بازی میکنیم
البته دمپایی داخل دسته مامان وضعیت کامل لو میداد
کم کم مامان خسته شد و دست از دنبال کردن من برداشت
اروم اروم به سمتش حرکت کردم که از فزصت استفاده کرد و دمپایی رو پرت کرد به سمتم
خوشبختانه عکس العملم سریع بود و جاخالی
دادم
_ خدا بگم چیکارت کنه آفاق
+ مامانم تو این شرایط خدا هیچکاری نمیکنه ف.....
منتظر ادامه حرفم نموند و وارد خونه شد
منم قدم زنان وارد خونه شدم که دیدم مامان
رو مبل نشسته و داره غرغر میکنه
رفتم کنارش نشستم و گفتم
+ مامان
_ یامان😡
+ خب چرا نمیذاری برات توضیح بدم چیشده
_ باشه توضیح بده
+مامان من رفتم پیش سوسن
با خانوادش دعواش شده بود رفتم پیشش تا یکم باهام دردودل کنه اروم بشه
بعدش چون زیاد حالش خوب نبود پیشش موندم شب
_اونوقت دعوا خانواده اونا چه ربطی به تو داره؟
+ عههه.... مامان مثلا دوستمه ها
اَه...
_ خیله خب حالا قانع شدم
لبخند پیروز مندانه ای زدم و بعد از کلی قربون
صدقش رفتن ازش جدا شدم و به سمت اتاقم راهی شدم و درو بستم
اخیش به خیر گذشت
به سمت تختم حرکت کردم
و خودم و روش ولو کردم و شروع کردم ور رفتن با گوشیم
وارد تلگرام شدم که دیدم سوسن پیامم داده
+ سلام خوبی آفاق
_ سلام خوبم کاری داشتی ابجی
+ راستش میشه بعد از ظهر بیام خونتون چند روزی هم بمونم
_ اره میشه ولی...
چرا؟ مگه مامان و بابات برنگشتن
+ چرا برگشتن ولی دعوا کردیم
_ سره چی؟
+هیچی داستانش مفصله برات تعریف میکنم
+ اوکی
گوشی رو خاموش کردم و رفتم تا به مامان خبر بدم
#رمان
#عاشقانه
#مافیایی
#مافیا
#اسمات
#اصمات
آقای مافیا ♟🎲
+ مامان گو*ه خوردم
بزار یه دقیقه دنبالم نیا برات توضیح میدم
_ وایسا.. هه هه... دختره ایکبیری
وایسا ببینم
میشد گفت که نزدیک یه ساعت بود که داشتیم دنبال هم می دویدیم
یکی میومد نمیدونست چه خبره فکر میکرد داریم گرگم به هوا بازی میکنیم
البته دمپایی داخل دسته مامان وضعیت کامل لو میداد
کم کم مامان خسته شد و دست از دنبال کردن من برداشت
اروم اروم به سمتش حرکت کردم که از فزصت استفاده کرد و دمپایی رو پرت کرد به سمتم
خوشبختانه عکس العملم سریع بود و جاخالی
دادم
_ خدا بگم چیکارت کنه آفاق
+ مامانم تو این شرایط خدا هیچکاری نمیکنه ف.....
منتظر ادامه حرفم نموند و وارد خونه شد
منم قدم زنان وارد خونه شدم که دیدم مامان
رو مبل نشسته و داره غرغر میکنه
رفتم کنارش نشستم و گفتم
+ مامان
_ یامان😡
+ خب چرا نمیذاری برات توضیح بدم چیشده
_ باشه توضیح بده
+مامان من رفتم پیش سوسن
با خانوادش دعواش شده بود رفتم پیشش تا یکم باهام دردودل کنه اروم بشه
بعدش چون زیاد حالش خوب نبود پیشش موندم شب
_اونوقت دعوا خانواده اونا چه ربطی به تو داره؟
+ عههه.... مامان مثلا دوستمه ها
اَه...
_ خیله خب حالا قانع شدم
لبخند پیروز مندانه ای زدم و بعد از کلی قربون
صدقش رفتن ازش جدا شدم و به سمت اتاقم راهی شدم و درو بستم
اخیش به خیر گذشت
به سمت تختم حرکت کردم
و خودم و روش ولو کردم و شروع کردم ور رفتن با گوشیم
وارد تلگرام شدم که دیدم سوسن پیامم داده
+ سلام خوبی آفاق
_ سلام خوبم کاری داشتی ابجی
+ راستش میشه بعد از ظهر بیام خونتون چند روزی هم بمونم
_ اره میشه ولی...
چرا؟ مگه مامان و بابات برنگشتن
+ چرا برگشتن ولی دعوا کردیم
_ سره چی؟
+هیچی داستانش مفصله برات تعریف میکنم
+ اوکی
گوشی رو خاموش کردم و رفتم تا به مامان خبر بدم
#رمان
#عاشقانه
#مافیایی
#مافیا
#اسمات
#اصمات
- ۵.۰k
- ۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط