پارت10
#پارت10
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
اومدم دور بخورم که دستم تیر کشید...
از درد دستم اخمام رفت تو هم ...چشمام رو که باز کردم توی یه اتاق بودم و سرم هم تو دستم...
بلند شدم و تکیه زدم به تاج تخت سرم رو توی دستم در اوردم و رفتم طرف در اتاق کمی باهاش ور رفتم که نوچ قلفه...
نشستم روی زمین..
داشتم فکر میکردم چی کار کنم که چشمم خورد به پنجره...
با دو خودمو بهش رسوندم و بازش کردم نرده داشت ولی میتونستم از لابه لای اون ها رد بشم...
بالاخره ریزه بودنم به درد خورد..
با هزار زور خودمو ازش رد کردم...
نگاهی به پایین پام کردم ارتفاع زیاد بود ولی خوب من اگه اینجا هم میموندم میمردم ولی اگه این جوری بمیرم حداقل میگم در تلاش واسه فرار مردم...
چشمام رو بستم و پریدم...
پام داغون شد مخصوصا سمت راستم...
به زورخودموجمع کردم و قایم شدم...
چند تا از نگهبان ها رد شدن...
خداروشکر منو ندیدن...
نگاهی به حیاط کردم سمت در که نمیتونستم برم با اون سگا و نگهبانا ...
حیاط جلوهم پر از نگهبان بود رفتم سمت پشت عمارت...
با ترس و هزار تا دعا خودم رو رسوندم حیاط پشت...
اخر حیاط اتاقکی رو دیدم رفتم سمتش...
پشتش قایم شدم...
نگاهی به دیوار کردم بلند بود ولی میشه با کمک دیوار اتاقک رفت بالا ازش...
با پای درد که امونم رو بریده بود با کلی درد خودمو رسوندم بالای دیوار و ازش خودمو پرت کردم پایین...
پام تیر کشید که فک کنم باید قید پای راستم رو بزنم ...داغون شد پام...
نگاهی به اطراف کردم ...
هیچ جاده ای نبود و انگار وسط جنگل بود این عمارت...
نمیتونستم اینجا وایسم واسه همین شروع کردم به راه رفتن...
درد پام خیلی بد بود امونم رو بریده بود....
همین طوری از بین درختا رد میشدم و هیچ نشونه ای از جاده نبود ...
#دنیل..
وحشت گفت که برم به دختر یه سر بزنم که رفتم به نگهبانا گفتم که درو واسم باز کنن که همین که درو باز کردم با اتاق خالی و پنجره باز روبه رو شدم...
با دو خودم رو رسوندم پایین و رو به وحشت گفتم:
دختره فرار کرده نیستش تو اتاق..
آرات:مگه من نگفتم حواستون باشه...
و بعد از خونه زد بیرون..
ما هم پشت سرش سوار موتور های چهار چرخ شدیم و همگی زدیم بیرون از خونه ولی وحشت پیاده رفت توی جنگل ما هم پشت سرش...
دنبالش میرفتیم و اونم جلو...
بعد از یه ربعی رفتن دختره رو دیدیم...
وحشت با دو رفت سمتش و ما با موتورا...
اون فرار ما دنبالش...
یهو وحشت شروع کرد اروم رفتن ...
با تعجب نگاش میکردم ...
واسه چی نمیره دنبالش...
که یهو صدای جیغ دختره اومد...
نگاه کردم که ندیدمش...
کجا رفت ..
وحشت داشت میرفت و ما هم دنبالش...
که یهو جلوم یه....
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
اومدم دور بخورم که دستم تیر کشید...
از درد دستم اخمام رفت تو هم ...چشمام رو که باز کردم توی یه اتاق بودم و سرم هم تو دستم...
بلند شدم و تکیه زدم به تاج تخت سرم رو توی دستم در اوردم و رفتم طرف در اتاق کمی باهاش ور رفتم که نوچ قلفه...
نشستم روی زمین..
داشتم فکر میکردم چی کار کنم که چشمم خورد به پنجره...
با دو خودمو بهش رسوندم و بازش کردم نرده داشت ولی میتونستم از لابه لای اون ها رد بشم...
بالاخره ریزه بودنم به درد خورد..
با هزار زور خودمو ازش رد کردم...
نگاهی به پایین پام کردم ارتفاع زیاد بود ولی خوب من اگه اینجا هم میموندم میمردم ولی اگه این جوری بمیرم حداقل میگم در تلاش واسه فرار مردم...
چشمام رو بستم و پریدم...
پام داغون شد مخصوصا سمت راستم...
به زورخودموجمع کردم و قایم شدم...
چند تا از نگهبان ها رد شدن...
خداروشکر منو ندیدن...
نگاهی به حیاط کردم سمت در که نمیتونستم برم با اون سگا و نگهبانا ...
حیاط جلوهم پر از نگهبان بود رفتم سمت پشت عمارت...
با ترس و هزار تا دعا خودم رو رسوندم حیاط پشت...
اخر حیاط اتاقکی رو دیدم رفتم سمتش...
پشتش قایم شدم...
نگاهی به دیوار کردم بلند بود ولی میشه با کمک دیوار اتاقک رفت بالا ازش...
با پای درد که امونم رو بریده بود با کلی درد خودمو رسوندم بالای دیوار و ازش خودمو پرت کردم پایین...
پام تیر کشید که فک کنم باید قید پای راستم رو بزنم ...داغون شد پام...
نگاهی به اطراف کردم ...
هیچ جاده ای نبود و انگار وسط جنگل بود این عمارت...
نمیتونستم اینجا وایسم واسه همین شروع کردم به راه رفتن...
درد پام خیلی بد بود امونم رو بریده بود....
همین طوری از بین درختا رد میشدم و هیچ نشونه ای از جاده نبود ...
#دنیل..
وحشت گفت که برم به دختر یه سر بزنم که رفتم به نگهبانا گفتم که درو واسم باز کنن که همین که درو باز کردم با اتاق خالی و پنجره باز روبه رو شدم...
با دو خودم رو رسوندم پایین و رو به وحشت گفتم:
دختره فرار کرده نیستش تو اتاق..
آرات:مگه من نگفتم حواستون باشه...
و بعد از خونه زد بیرون..
ما هم پشت سرش سوار موتور های چهار چرخ شدیم و همگی زدیم بیرون از خونه ولی وحشت پیاده رفت توی جنگل ما هم پشت سرش...
دنبالش میرفتیم و اونم جلو...
بعد از یه ربعی رفتن دختره رو دیدیم...
وحشت با دو رفت سمتش و ما با موتورا...
اون فرار ما دنبالش...
یهو وحشت شروع کرد اروم رفتن ...
با تعجب نگاش میکردم ...
واسه چی نمیره دنبالش...
که یهو صدای جیغ دختره اومد...
نگاه کردم که ندیدمش...
کجا رفت ..
وحشت داشت میرفت و ما هم دنبالش...
که یهو جلوم یه....
۱۸.۲k
۲۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.