پارت9
#پارت9
رمان تقدیر خاکستری.. #هورا...
با سر درد زیاد از خواب بلند شدم ...
چشمام جایی رو نمیدید...
سرم به شدت گیج میرفت ...
خواستم صدای بچه ها بزنم که یادم اومد تمام اتفاقات رو...
چند باری پلک زدم و چشمام رو دست کشیدم تا دیدم درست شه...
بدنم خیلی درد میکرد دستم رو تکون دادم شاید بتونم چیزی رو بگیرم که بلند شم که دستم خورد به دیوار با کمکش بلند شدم چشمام دیدش بهتر شد نگاهی به اتاق کردم هیچی نداشت و دیوار ها همه مشکی بود هیچ پنجره ای نبود نفسم با دیدن اتاق به شماره افتاد ...
خودمو به زور کشیدم سمت در اتاق و شروع کردم در زدن و کمک خواستن ولی هیچ کس جواب نمیداد..
نفسام به شماره افتاده بودن من فوبیای فضای بسته داشتم حالا توی اینجا گیر افتاده بودم...
پشت در اتاق افتادم روی زمین ...
بی جون با اخرین توانم چند تا مشتی به در زدم و کمک خواستم که هیچ خبری نشد ...
نفسم بالا نمیاومد چشمام دیگه باز نمیشدن و بیهوش شدم...
#برهان...
داشتم توی حیاط خونه واسه نگهبان ها شیفت ها شون رو توضیح میدادم که یکی از نگهبان ها با دو اومد سمتم ...
نگهبان: ببخشید اقا دختر به هوش اومده و همش میزنه به در و تقاضای کمک میکنه ...صدای نفساش میاد که انگار نمیتونه نفس بکشه ...
با شنیدن این حرف با دو خودم رو به ته باغ رسوندم و کلید اتاق رو ازش گرفتم و درو خواستم باز کنم که باز نشد...
با با نگهبانا هل دادیم درو که کمی باز شد وبه زور رفتم داخل که دیدم پشت در نشسته و تکون نمیخوره..
نزدیکش که شدم دیدم بیهوشه و نفسش درست نیست..
بغل گرفتمش و بردمش سمت خونه...
توی عمارت که شدم دنیل اومد جلو و گفت چی شده این چرا رو دست توعه که گفتم به دکتر سازمان زنگ بزنه بیاد و حالش خوب نیست...
بردمش توی یکی از اتاق ها و گذاشتمش روی تخت...
به آرات زنگ زدم که..
آرات: چی شده ..
من: رئیس دختر حالش بد شده بود اوردمش توی خونه و حالا هم منتظر دکتریم...
آرات: حواست بهش باشه وای به حالت فرار کنه از دستت..
من: چشم حواسم هست..
بی هیچ حرفی تماس قطع کرد ..
یه ربع بعد دکتر اومد و بعد از معاینه گفت که احتمالا فوبیا داشته و این شک عصبی بهش وارد شده..
و فشارش پایین بود و واسه سرم زد و یه اسپری واسش داد که نفسش نا منظم شد از این استفاده کنه...
دکتر که رفت نگهبان ها رو در اتاق گذاشتم و با دنیل رفتیم پایین...
با هم داشتیم حرف میزدیم که در سالن باز شد وحشت اومد داخل ...
به سمت ما اومد و گفت :
دختره چی شد زنده هست...
دنیل: اره زنده هستش مثل این که خانم فبیا داره..
آرات خودشون انداخت رو مبل و گفت: نگهبان واسش گذاشتین ..
من: اره در اتاق نگهبان گذاشتم خودشم که بی هوشه...
دیگه حرفی زده نزد ...
منو دنیل واسه خودمون مشغول هماهنگی بعضی از کار ها با هم شدیم...
رمان تقدیر خاکستری.. #هورا...
با سر درد زیاد از خواب بلند شدم ...
چشمام جایی رو نمیدید...
سرم به شدت گیج میرفت ...
خواستم صدای بچه ها بزنم که یادم اومد تمام اتفاقات رو...
چند باری پلک زدم و چشمام رو دست کشیدم تا دیدم درست شه...
بدنم خیلی درد میکرد دستم رو تکون دادم شاید بتونم چیزی رو بگیرم که بلند شم که دستم خورد به دیوار با کمکش بلند شدم چشمام دیدش بهتر شد نگاهی به اتاق کردم هیچی نداشت و دیوار ها همه مشکی بود هیچ پنجره ای نبود نفسم با دیدن اتاق به شماره افتاد ...
خودمو به زور کشیدم سمت در اتاق و شروع کردم در زدن و کمک خواستن ولی هیچ کس جواب نمیداد..
نفسام به شماره افتاده بودن من فوبیای فضای بسته داشتم حالا توی اینجا گیر افتاده بودم...
پشت در اتاق افتادم روی زمین ...
بی جون با اخرین توانم چند تا مشتی به در زدم و کمک خواستم که هیچ خبری نشد ...
نفسم بالا نمیاومد چشمام دیگه باز نمیشدن و بیهوش شدم...
#برهان...
داشتم توی حیاط خونه واسه نگهبان ها شیفت ها شون رو توضیح میدادم که یکی از نگهبان ها با دو اومد سمتم ...
نگهبان: ببخشید اقا دختر به هوش اومده و همش میزنه به در و تقاضای کمک میکنه ...صدای نفساش میاد که انگار نمیتونه نفس بکشه ...
با شنیدن این حرف با دو خودم رو به ته باغ رسوندم و کلید اتاق رو ازش گرفتم و درو خواستم باز کنم که باز نشد...
با با نگهبانا هل دادیم درو که کمی باز شد وبه زور رفتم داخل که دیدم پشت در نشسته و تکون نمیخوره..
نزدیکش که شدم دیدم بیهوشه و نفسش درست نیست..
بغل گرفتمش و بردمش سمت خونه...
توی عمارت که شدم دنیل اومد جلو و گفت چی شده این چرا رو دست توعه که گفتم به دکتر سازمان زنگ بزنه بیاد و حالش خوب نیست...
بردمش توی یکی از اتاق ها و گذاشتمش روی تخت...
به آرات زنگ زدم که..
آرات: چی شده ..
من: رئیس دختر حالش بد شده بود اوردمش توی خونه و حالا هم منتظر دکتریم...
آرات: حواست بهش باشه وای به حالت فرار کنه از دستت..
من: چشم حواسم هست..
بی هیچ حرفی تماس قطع کرد ..
یه ربع بعد دکتر اومد و بعد از معاینه گفت که احتمالا فوبیا داشته و این شک عصبی بهش وارد شده..
و فشارش پایین بود و واسه سرم زد و یه اسپری واسش داد که نفسش نا منظم شد از این استفاده کنه...
دکتر که رفت نگهبان ها رو در اتاق گذاشتم و با دنیل رفتیم پایین...
با هم داشتیم حرف میزدیم که در سالن باز شد وحشت اومد داخل ...
به سمت ما اومد و گفت :
دختره چی شد زنده هست...
دنیل: اره زنده هستش مثل این که خانم فبیا داره..
آرات خودشون انداخت رو مبل و گفت: نگهبان واسش گذاشتین ..
من: اره در اتاق نگهبان گذاشتم خودشم که بی هوشه...
دیگه حرفی زده نزد ...
منو دنیل واسه خودمون مشغول هماهنگی بعضی از کار ها با هم شدیم...
۱۱.۳k
۲۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.