پارت ۳۳
#پارت_۳۳
هورااااا...واسه خودم همینجوری قر میدادم...که در اتاقم باز شد...تانیا بود
+عه...تو اینجا چیکارمیکنی؟
_خداخفت نکنه...نصفه جون شدم...خبر مرگم تو خونمون کپیده بودم آرتین زنگ زده میگه دوستت کجاس؟...میگم نمیدونم...میگه باید ۱۰میومد استدیو نیومد...الان ساعتدوازدهه...هرچیم زنگ میزنیم جواب نمیده..منم پاشدم بهت زنگ زدم میبینم جواب نمیدی...شماره خونتونم نداشتم...به آلما هم زنگ زدم رد تماس زد ...بعدم اس داد که سر کلاسه....پاشدم هلک و هلک با آژانس اومدم اینجا...مامانت میگه کپیدی...میام میبینم داری قر میدی....
حرفش که تموم شد شروع کردم به خندیدن همه رو تند تندپشت سرهم گفت
_خیلی گاوی بخدا
+توروخدا به داداشت نگی حالش خوب بودا.....همین الان زنگ زد عربده کشید که کجایی منم گفتم مریضم حالم خوب نیس
_خب،،بریم بیرون؟
+بریم
سریع حاضر شدم و تا ساعت ۱۱با تانیا چرخیدیم و بعدم نامحسوس تانیارو رسوندم دم خونشون و خودمم برگشتم خونمون.
بالاخره روز کنسرت اومد...استرس گرفته بودیم شدید...ساعتو نگاه کردم۵ بود...ساعت ۶ سالن پر میشد و من نمیدونستم چه خاکی تو سرم بریز...همینجوری رو سن راه میرفتم...صدی عرفان دراومد:اَه آنا چقد راه میری؟
+استرس دارم
_استرس چی؟...ما اون همه تمرین کردیم...نکن دیگه
بالاخرع ساعت ۶ شد و سالن پر آدم شد...خیلی از خواننده ها و بازیگرا و آهنگسازای معروفم اومده بودن
_آنا بیا
رفتم جلو آینه شالمو درست کردم...خدای تیپامون عالی بود...هممون رفتیم سر جاهامون....من باید یه گوشه مینشستم ولی اکثرا ایستاده بودن..آرتینم نشسته بود چون پیانو با اون بود....پرده ها رفت کنار ولی هنوزم سن تاریک بود...انگشت آرتین که رو کلاویه نشست و صدای آهنگ دراومد برق سن روشن شد و هووووی مردمم رفت بالا...منم شروع کردم...همه چی خوب پیش رفت تا بعد از خوندن هفت هشت تا آهنگ همه پاشدیمو به سمت مردم تعظیم کردیم...سانس دوم کنسرتم تموم شد...باکلی خستگی رفتیم خونمون...امتحانامونم تموم شد و هوا حسابی سرد شده بود....راستش پول خوبی بهمون دادن...الانم درگیر آهنگ جدید بودیم...زندگیم شده بود مثلث....دانشگاه خونه استدیو....همین...هیچ جا دیگه نمیرفتم...ینی نمیرسیدم که برم...نه مهمونی...نه دورهمی....آرتینم شده بود همون آرتینی که روز اول دیدمش..هنوزم با اوین دعوا داشتن...حس خاصی بهش نداشتم...یعنی اصلا برام مهم نبود...اینکه میگم برام مهم نبود واقعا مهم نبود...نه فکر کردن بهش دلمو میلرزوند نه دیدنش.....من نمیدونم اوین واسه چی گفته بود محاله آرتینو ببینی و عاشقش نشی...آرتین هم خوشگل بود هم خوشتیپ هم مرد....الان تقریبا ۴ ماهه که هرروز دارم آرتینو میبینم و هیچ حس خاصی بهش ندارم....
باید میرفتم استدیو...رسیدم...آرتین،آرتین همیشه نبود...بالاسر آرتین وایساده بودم داشت تنظیم آهنگو درست میکرپ...اصن انگار حواسش نبود...داشت همه رو اشتباه میکرد...دستش که رو موس بود نگه داشتم تو چشمام نگاه کرد
+دارین اشتباه تنظیم میکنین
روشو برگردوند:_مرسی که گفتی
بعد چند دقیقه بلند شد واسه پیانو و ویولن
_خب امیر علی حواست هس؟
+آره بریم
آرتین شروع کرد و بعدش امیر علی...ولی وسطاش آرتین خراب کرد...دوباره و سه باره...همش خراب میکرد...اشتباه میزد...صدای عرفان درمد:
+آرتین خوبی؟
_نه!بچه ها بیقه کار باشه واسه فردا
اول از همه پاشدمبرم که آرتین پوزخند زد که خیلیم حرصی بود...
_منتظر رفتن بود...
اصلا به حرفش توجه نکردم...از بچه ها خدافظی کردم و به سمت خونه رفتم...
ساعت۳ رفتم استدیو...چون من کاری نداشتم...وقتی رسیدم همه مشغول تمرین بودن...به همه سلا کردموآرتین گفت که برم کاخنوبیارم و تمرین کنم...کاخنو آوردم و شروع کردم با بچه ها زدن...وسطاش بودیم که آرتین قطع کرد
_بچه ها ببخشید...دوبارع
برسام گفت:آرتین خوب بودی که تا الان
۴بار پشت سر هم آرتین خراب کرد...بار پنجم همه بچه ها رفتن سمتش که ببینن چشه...عرفان اومد سمت من و گفت:
_بیا یه دقیقه کارت دارم
رفتم پشت سرش
+چیه
_میدونی درد ارتین چیه؟
(نظررررررررر.....لطفا بگید که از کدوم قسمت رمان تا اینجا خوشتون اومده)
هورااااا...واسه خودم همینجوری قر میدادم...که در اتاقم باز شد...تانیا بود
+عه...تو اینجا چیکارمیکنی؟
_خداخفت نکنه...نصفه جون شدم...خبر مرگم تو خونمون کپیده بودم آرتین زنگ زده میگه دوستت کجاس؟...میگم نمیدونم...میگه باید ۱۰میومد استدیو نیومد...الان ساعتدوازدهه...هرچیم زنگ میزنیم جواب نمیده..منم پاشدم بهت زنگ زدم میبینم جواب نمیدی...شماره خونتونم نداشتم...به آلما هم زنگ زدم رد تماس زد ...بعدم اس داد که سر کلاسه....پاشدم هلک و هلک با آژانس اومدم اینجا...مامانت میگه کپیدی...میام میبینم داری قر میدی....
حرفش که تموم شد شروع کردم به خندیدن همه رو تند تندپشت سرهم گفت
_خیلی گاوی بخدا
+توروخدا به داداشت نگی حالش خوب بودا.....همین الان زنگ زد عربده کشید که کجایی منم گفتم مریضم حالم خوب نیس
_خب،،بریم بیرون؟
+بریم
سریع حاضر شدم و تا ساعت ۱۱با تانیا چرخیدیم و بعدم نامحسوس تانیارو رسوندم دم خونشون و خودمم برگشتم خونمون.
بالاخره روز کنسرت اومد...استرس گرفته بودیم شدید...ساعتو نگاه کردم۵ بود...ساعت ۶ سالن پر میشد و من نمیدونستم چه خاکی تو سرم بریز...همینجوری رو سن راه میرفتم...صدی عرفان دراومد:اَه آنا چقد راه میری؟
+استرس دارم
_استرس چی؟...ما اون همه تمرین کردیم...نکن دیگه
بالاخرع ساعت ۶ شد و سالن پر آدم شد...خیلی از خواننده ها و بازیگرا و آهنگسازای معروفم اومده بودن
_آنا بیا
رفتم جلو آینه شالمو درست کردم...خدای تیپامون عالی بود...هممون رفتیم سر جاهامون....من باید یه گوشه مینشستم ولی اکثرا ایستاده بودن..آرتینم نشسته بود چون پیانو با اون بود....پرده ها رفت کنار ولی هنوزم سن تاریک بود...انگشت آرتین که رو کلاویه نشست و صدای آهنگ دراومد برق سن روشن شد و هووووی مردمم رفت بالا...منم شروع کردم...همه چی خوب پیش رفت تا بعد از خوندن هفت هشت تا آهنگ همه پاشدیمو به سمت مردم تعظیم کردیم...سانس دوم کنسرتم تموم شد...باکلی خستگی رفتیم خونمون...امتحانامونم تموم شد و هوا حسابی سرد شده بود....راستش پول خوبی بهمون دادن...الانم درگیر آهنگ جدید بودیم...زندگیم شده بود مثلث....دانشگاه خونه استدیو....همین...هیچ جا دیگه نمیرفتم...ینی نمیرسیدم که برم...نه مهمونی...نه دورهمی....آرتینم شده بود همون آرتینی که روز اول دیدمش..هنوزم با اوین دعوا داشتن...حس خاصی بهش نداشتم...یعنی اصلا برام مهم نبود...اینکه میگم برام مهم نبود واقعا مهم نبود...نه فکر کردن بهش دلمو میلرزوند نه دیدنش.....من نمیدونم اوین واسه چی گفته بود محاله آرتینو ببینی و عاشقش نشی...آرتین هم خوشگل بود هم خوشتیپ هم مرد....الان تقریبا ۴ ماهه که هرروز دارم آرتینو میبینم و هیچ حس خاصی بهش ندارم....
باید میرفتم استدیو...رسیدم...آرتین،آرتین همیشه نبود...بالاسر آرتین وایساده بودم داشت تنظیم آهنگو درست میکرپ...اصن انگار حواسش نبود...داشت همه رو اشتباه میکرد...دستش که رو موس بود نگه داشتم تو چشمام نگاه کرد
+دارین اشتباه تنظیم میکنین
روشو برگردوند:_مرسی که گفتی
بعد چند دقیقه بلند شد واسه پیانو و ویولن
_خب امیر علی حواست هس؟
+آره بریم
آرتین شروع کرد و بعدش امیر علی...ولی وسطاش آرتین خراب کرد...دوباره و سه باره...همش خراب میکرد...اشتباه میزد...صدای عرفان درمد:
+آرتین خوبی؟
_نه!بچه ها بیقه کار باشه واسه فردا
اول از همه پاشدمبرم که آرتین پوزخند زد که خیلیم حرصی بود...
_منتظر رفتن بود...
اصلا به حرفش توجه نکردم...از بچه ها خدافظی کردم و به سمت خونه رفتم...
ساعت۳ رفتم استدیو...چون من کاری نداشتم...وقتی رسیدم همه مشغول تمرین بودن...به همه سلا کردموآرتین گفت که برم کاخنوبیارم و تمرین کنم...کاخنو آوردم و شروع کردم با بچه ها زدن...وسطاش بودیم که آرتین قطع کرد
_بچه ها ببخشید...دوبارع
برسام گفت:آرتین خوب بودی که تا الان
۴بار پشت سر هم آرتین خراب کرد...بار پنجم همه بچه ها رفتن سمتش که ببینن چشه...عرفان اومد سمت من و گفت:
_بیا یه دقیقه کارت دارم
رفتم پشت سرش
+چیه
_میدونی درد ارتین چیه؟
(نظررررررررر.....لطفا بگید که از کدوم قسمت رمان تا اینجا خوشتون اومده)
۷.۳k
۳۰ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.