پارت ۳۵
#پارت_۳۵
اولین باری که دیدمت...پارکینگ شرکت اوین بود..وقتی از رو زمین بلند شدیو تو به من گفتی بببخشید تعجب کردم..ولی گذشتن و رفتم...بار دوم تو استدیوی خودم دیدمت...از همون اول برام با دخترای دیگه فرق میکردی...ولی نه اونقدر که شیفته ات بشم...اونروزی که اوین اومد استدیو و اون حرفارو زد..وقتی فهمیدم که قبل از من اوینو میشناختی عصبانی شدم...اون لخظه باورم شد که تو برای فریب دادن من یا اوین با تانیا دوست شدی...ازاون اتفاق مهمونی اونشبم ازت معذرت میخوام...من نمیدونستم لبت اونقدر زخم شده...وقتی سینا و عرفان گفتن که دیگه نمیخوای بیای استدیو میخواستم بیام ارت معذرت خواهی کنم ولی اوین نذاشت...از دست اوین عصبانی بودم و اونروز زنگ زدم و سر تو خالی کردم...وقتی تو پاساژ بهت گفتم تیشرت چه رنگی بخریم و گفتی رنگ چشمات دلم لرزید...من ۳۰ سالمه آنا...از پسر گذشتم...مَردم...دله من واسه اون حرفت لرزید....اونشب یادته خونمون بودی و من بوست کردم گفتم فکر کردم عشقم جلومه......فکر نکردم واقعا عشقم جلوم بود
از حرفاش سر در نمیاوردم...گیج گیج بودم...دستشو رو بازوم حس کردم
+آنا
برگشتم سمتش
+دعوای منو اوین سر تو بود.....آنا من....دوسِت دارم
صداش تو سرم اکو میشد:آنا،من دوست دارم...آنا من دوست دارم....ینی چی؟ینی آرتین...آرتینی که همش سر من داد میزد تو استدیو...همش بهم اخم میکرد....آرتینی که زد لبه منو برید...من تا دوهفته زجر میکشیدم از دردش...الان عاشقم شده...کسی ک اوین میگف محاله عاشقش نشی الان عاشقم شده...دوسم داره...بخاطر من با اوین دعوا کرده....پاشدمو رفتم سمت ماشین....آرتین دنبالم نیومد....سوئیچ دسته خودم بود...نشستم توماشین تا بیاد...حاله رفتنم چجوری بود حال برگشتنم چجوریه...داشتم فکر میکردم من حسی به آرتین دارم یا نه؟دارم،ندارم،دارم،ندارم....آرتین در ماشینو باز کرد و پشت فرمون نشست
_خوبی آنا؟
ببهش لبخند زدم...اون چه گناهی داشت من جو گرفتتم نمیدونم باید چیکار کنم...نمیدونم چرا ولی بی هوام گفتم
+پس دلینا چی؟
_دلینا هیچی...دلینا تو زندگیه من هیچنقشی نداره...از اولشم نبود که بخواد الان باشه
+میشه منو برسونید خونه
بی هیچ حرفی راه افتاد...آهنگ عاشق که میشی ماکان بند پخش میشد
آسون که نیست دل کندن از چشمای تو
آروم بایست حس کنم اون دستای تو
وقتی نباشی خونه بی تو ساکته
قرصای اعصاب و صدای پای تو
نداره این عشقو دیگه بعد تو هیشکی
آتیش کشیدم عکسامونو وقتی نیستی
شمع های روشن روی میز و بوی دریا
فکر و خیالت هست همیشه با من اینجا
عاشق که میشی از دنیا میبری حرفی نمیزنی چیزی نمیخوری
عاشق که میشی این بارون لعنتی و روی صورتت با اشک میخوری
عاشق که میشی از دنیا میبری حرفی نمیزنی چیزی نمیخوری
عاشق که میشی این بارون لعنتی و روی صورتت با اشک میخوری
منه دیوونه هرشب کل شهرو
با خاطرات تو آهنگ کردم
چشای تو شبیه آسمونه
با چشمات خونه رو همرنگ کردم
یه عاشق چیزی جز عشقش نداره
که توی لحظه هاش یادش بیاره
یه عاشق از گلوش حرفاشو میگه
آخه دل که دیگه منطق نداره
عاشق که میشی از دنیا میبری حرفی نمیزنی چیزی نمیخوری
عاشق که میشی این بارون لعنتی و روی صورتت با اشک میخوری
عاشق که میشی از دنیا میبری حرفی نمیزنی چیزی نمیخوری
عاشق که میشی این بارون لعنتی و روی صورتت با اشک میخوری
انگار آرتین حالش بهتر شده بود ولی حاله من نه...رسوندم خونه
+آنا
_بله
+فردا بیای استدیو ها...ساعت ۵ اونجا باش
_۵دیر نیس
+نه ۵ بیا
_باشه خدافظ
+آنا
_بله
یکم نگام کرد و بعدم ابا گفتن هیچی خدافظ رفت.....رفتم خونه...تا شب تو اتاقم بودم...نه جواب زنگ کسیو دادم نه رفتم غذا خوردم...هیچکار...اه اه بابا من دبگه چقدر ندید بدیدم...گوشیمو ورداشتم رفتم تو گالری....عکس آرتینو که اسکرین گرفته بودم و آوردم...زوم کردم رو چشماش...دوسشم نداشته باشم انقد خوب هست که عاشقم کنه...با نگاه کردن به عکسش و فکر کردن بهش خوابم برد
رفتم دانشگاه و تا ساعت ۳ برگشتم...رفتم دوش گرفتم ...موهامم اتو کردم..یه آرایش خوشگلم کردم تا برم استدیو ساعت پنج و نیم استدیو بودم.تانیا و الما هم اونجا بودن
(قراره پارت بعد اتفاقای جالبی بیوفته...)
اولین باری که دیدمت...پارکینگ شرکت اوین بود..وقتی از رو زمین بلند شدیو تو به من گفتی بببخشید تعجب کردم..ولی گذشتن و رفتم...بار دوم تو استدیوی خودم دیدمت...از همون اول برام با دخترای دیگه فرق میکردی...ولی نه اونقدر که شیفته ات بشم...اونروزی که اوین اومد استدیو و اون حرفارو زد..وقتی فهمیدم که قبل از من اوینو میشناختی عصبانی شدم...اون لخظه باورم شد که تو برای فریب دادن من یا اوین با تانیا دوست شدی...ازاون اتفاق مهمونی اونشبم ازت معذرت میخوام...من نمیدونستم لبت اونقدر زخم شده...وقتی سینا و عرفان گفتن که دیگه نمیخوای بیای استدیو میخواستم بیام ارت معذرت خواهی کنم ولی اوین نذاشت...از دست اوین عصبانی بودم و اونروز زنگ زدم و سر تو خالی کردم...وقتی تو پاساژ بهت گفتم تیشرت چه رنگی بخریم و گفتی رنگ چشمات دلم لرزید...من ۳۰ سالمه آنا...از پسر گذشتم...مَردم...دله من واسه اون حرفت لرزید....اونشب یادته خونمون بودی و من بوست کردم گفتم فکر کردم عشقم جلومه......فکر نکردم واقعا عشقم جلوم بود
از حرفاش سر در نمیاوردم...گیج گیج بودم...دستشو رو بازوم حس کردم
+آنا
برگشتم سمتش
+دعوای منو اوین سر تو بود.....آنا من....دوسِت دارم
صداش تو سرم اکو میشد:آنا،من دوست دارم...آنا من دوست دارم....ینی چی؟ینی آرتین...آرتینی که همش سر من داد میزد تو استدیو...همش بهم اخم میکرد....آرتینی که زد لبه منو برید...من تا دوهفته زجر میکشیدم از دردش...الان عاشقم شده...کسی ک اوین میگف محاله عاشقش نشی الان عاشقم شده...دوسم داره...بخاطر من با اوین دعوا کرده....پاشدمو رفتم سمت ماشین....آرتین دنبالم نیومد....سوئیچ دسته خودم بود...نشستم توماشین تا بیاد...حاله رفتنم چجوری بود حال برگشتنم چجوریه...داشتم فکر میکردم من حسی به آرتین دارم یا نه؟دارم،ندارم،دارم،ندارم....آرتین در ماشینو باز کرد و پشت فرمون نشست
_خوبی آنا؟
ببهش لبخند زدم...اون چه گناهی داشت من جو گرفتتم نمیدونم باید چیکار کنم...نمیدونم چرا ولی بی هوام گفتم
+پس دلینا چی؟
_دلینا هیچی...دلینا تو زندگیه من هیچنقشی نداره...از اولشم نبود که بخواد الان باشه
+میشه منو برسونید خونه
بی هیچ حرفی راه افتاد...آهنگ عاشق که میشی ماکان بند پخش میشد
آسون که نیست دل کندن از چشمای تو
آروم بایست حس کنم اون دستای تو
وقتی نباشی خونه بی تو ساکته
قرصای اعصاب و صدای پای تو
نداره این عشقو دیگه بعد تو هیشکی
آتیش کشیدم عکسامونو وقتی نیستی
شمع های روشن روی میز و بوی دریا
فکر و خیالت هست همیشه با من اینجا
عاشق که میشی از دنیا میبری حرفی نمیزنی چیزی نمیخوری
عاشق که میشی این بارون لعنتی و روی صورتت با اشک میخوری
عاشق که میشی از دنیا میبری حرفی نمیزنی چیزی نمیخوری
عاشق که میشی این بارون لعنتی و روی صورتت با اشک میخوری
منه دیوونه هرشب کل شهرو
با خاطرات تو آهنگ کردم
چشای تو شبیه آسمونه
با چشمات خونه رو همرنگ کردم
یه عاشق چیزی جز عشقش نداره
که توی لحظه هاش یادش بیاره
یه عاشق از گلوش حرفاشو میگه
آخه دل که دیگه منطق نداره
عاشق که میشی از دنیا میبری حرفی نمیزنی چیزی نمیخوری
عاشق که میشی این بارون لعنتی و روی صورتت با اشک میخوری
عاشق که میشی از دنیا میبری حرفی نمیزنی چیزی نمیخوری
عاشق که میشی این بارون لعنتی و روی صورتت با اشک میخوری
انگار آرتین حالش بهتر شده بود ولی حاله من نه...رسوندم خونه
+آنا
_بله
+فردا بیای استدیو ها...ساعت ۵ اونجا باش
_۵دیر نیس
+نه ۵ بیا
_باشه خدافظ
+آنا
_بله
یکم نگام کرد و بعدم ابا گفتن هیچی خدافظ رفت.....رفتم خونه...تا شب تو اتاقم بودم...نه جواب زنگ کسیو دادم نه رفتم غذا خوردم...هیچکار...اه اه بابا من دبگه چقدر ندید بدیدم...گوشیمو ورداشتم رفتم تو گالری....عکس آرتینو که اسکرین گرفته بودم و آوردم...زوم کردم رو چشماش...دوسشم نداشته باشم انقد خوب هست که عاشقم کنه...با نگاه کردن به عکسش و فکر کردن بهش خوابم برد
رفتم دانشگاه و تا ساعت ۳ برگشتم...رفتم دوش گرفتم ...موهامم اتو کردم..یه آرایش خوشگلم کردم تا برم استدیو ساعت پنج و نیم استدیو بودم.تانیا و الما هم اونجا بودن
(قراره پارت بعد اتفاقای جالبی بیوفته...)
۱۱.۶k
۳۰ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.