ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۷
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۷
_فکر نمیکنی زیادی سوال پرسیدی؟...
پسر بلند شد و سمت ماشینش رفت ولی مینجی همچنان بهش آویزون بودو ازش سوال میپرسید....
سوار ماشین شدن..دختر یه لحظه ام چشماشو از روی پسری که قرار نبود اینجا باشه برنمیداشت...
+چطوری؟
_چی چطوری
+چطوری یه لحظه ام بهت شک نکردن....
_نمیدونم....یادت باشه بعدا تست هوش ازشون بگیریم...
+یااا.....اونی که همرو گول زد بابای تو بود!!
_خب میخواستین گول نخورین....
+طوری حرف میزنی انگار فقط ماجرا به دروغ گفتن درباره ی مرگ تو ختم شده.....میدونی اون کشتی تموم سرمایه ی بابا های ما بود.....
کوک ترمز گرفت و با عصبانیت نگاهشو به صورت مینجی داد...
_من هیچ نقشی توی اون خرابکاری نداشتم....برامم مهم نیست که تهش چی قراره بشه....فقط دارم زندگیمو میکنم!!
+(برای اولین بار از نگاهش ترسیده بودم....حرفی نزدمو سعی کردم اینبارو لجبازی نکنم...کم کم اخماش داشتن محو میشدن که بابامو از پشت شیشه دیدم که داره با پلاستیک خریدهاش میاد سمت در خونه...
+ب...بابام.....
_برو پایین
+خب اینطوری که میبینه من از ماشین تو پیاده شدم.....کلمو میکنه
_برو چیزی نمیشه....اگر بیادو ببینه قایم شدی بدتر میشه
نفس عمیق کشیدمو از ماشین پیاده شدم....
پلاستیکو ازش گرفتمو دویدم داخل...
از توی راهرو میدیدم که داره راننده ی ماشینو دید میزنه و میترسیدم برم جلو
خواستم برم سمتش که کوک از ماشین پیاده شد و روبه روی بابام وایساد...
_سلام آقای هان(تعظیم)
&س...سلام.....
_من معلم مینجی ام....
+بله آقای جئون...اینجا چیکار میکنید؟
_لازم بود مینجی رو ببینم...یه سری حرفا باهاش داشتم...
&آها....خب....بفرمایید داخل....
_نه ممنون...باید برم...
&خیلی خب...پس مراقب باشید
+(رفتم روی تختمو پتو رو کشیدم روی سرم...خدا خدا میکردم نیاد بالا و ازم سوال بپرسه....من مثل اون بلد نبودم خونسردیمو حفظ کنمو حقیقتو بگم
همونطوری که انتظار میرفت اومد داخلو پتو رو کشید کنار
&چیکارت داشت
+اممم...در مورد کار جشنواره بود...آخه برای امتیازش شرکت کردم....(لبخند)
&هان مینجی!....من از صدای نفس کشیدناتم میفهمم یه اتفاقی برات افتاده....پس بهم دروغ نگو......
عاشقش شدی؟
«این داستان ادامه دارد...»😂
_فکر نمیکنی زیادی سوال پرسیدی؟...
پسر بلند شد و سمت ماشینش رفت ولی مینجی همچنان بهش آویزون بودو ازش سوال میپرسید....
سوار ماشین شدن..دختر یه لحظه ام چشماشو از روی پسری که قرار نبود اینجا باشه برنمیداشت...
+چطوری؟
_چی چطوری
+چطوری یه لحظه ام بهت شک نکردن....
_نمیدونم....یادت باشه بعدا تست هوش ازشون بگیریم...
+یااا.....اونی که همرو گول زد بابای تو بود!!
_خب میخواستین گول نخورین....
+طوری حرف میزنی انگار فقط ماجرا به دروغ گفتن درباره ی مرگ تو ختم شده.....میدونی اون کشتی تموم سرمایه ی بابا های ما بود.....
کوک ترمز گرفت و با عصبانیت نگاهشو به صورت مینجی داد...
_من هیچ نقشی توی اون خرابکاری نداشتم....برامم مهم نیست که تهش چی قراره بشه....فقط دارم زندگیمو میکنم!!
+(برای اولین بار از نگاهش ترسیده بودم....حرفی نزدمو سعی کردم اینبارو لجبازی نکنم...کم کم اخماش داشتن محو میشدن که بابامو از پشت شیشه دیدم که داره با پلاستیک خریدهاش میاد سمت در خونه...
+ب...بابام.....
_برو پایین
+خب اینطوری که میبینه من از ماشین تو پیاده شدم.....کلمو میکنه
_برو چیزی نمیشه....اگر بیادو ببینه قایم شدی بدتر میشه
نفس عمیق کشیدمو از ماشین پیاده شدم....
پلاستیکو ازش گرفتمو دویدم داخل...
از توی راهرو میدیدم که داره راننده ی ماشینو دید میزنه و میترسیدم برم جلو
خواستم برم سمتش که کوک از ماشین پیاده شد و روبه روی بابام وایساد...
_سلام آقای هان(تعظیم)
&س...سلام.....
_من معلم مینجی ام....
+بله آقای جئون...اینجا چیکار میکنید؟
_لازم بود مینجی رو ببینم...یه سری حرفا باهاش داشتم...
&آها....خب....بفرمایید داخل....
_نه ممنون...باید برم...
&خیلی خب...پس مراقب باشید
+(رفتم روی تختمو پتو رو کشیدم روی سرم...خدا خدا میکردم نیاد بالا و ازم سوال بپرسه....من مثل اون بلد نبودم خونسردیمو حفظ کنمو حقیقتو بگم
همونطوری که انتظار میرفت اومد داخلو پتو رو کشید کنار
&چیکارت داشت
+اممم...در مورد کار جشنواره بود...آخه برای امتیازش شرکت کردم....(لبخند)
&هان مینجی!....من از صدای نفس کشیدناتم میفهمم یه اتفاقی برات افتاده....پس بهم دروغ نگو......
عاشقش شدی؟
«این داستان ادامه دارد...»😂
۲.۶k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.