ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۸
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۸
عاشقش شدی؟
برق از سرم پرید...نمیدونستم چطوری جمعش کنم...
+چ...چی؟.....ن...نه...
&مینجی!!یکم عاقلانه فکر کن...پس بیونگ هو چی میشه؟
+هوفففف.....میشه بحث اونو وسط نکشی...
&بچه بازیو بزار کنار!!!ما با هم حرف زدیم...قرار شد بی هیچ بهونه گیری ای به حرف من گوش کنیو با بیونگ هو ازدواج کنی!!!فقط اینطوری میتونی به زندگی ادامه بدی!!
+ولی من اونو دوست ندارم!!!
&الان این مهم نیست...به این فکر کن که چه زندگی خوبی کنار کسی که باید ایندتو باهاش بسازی داری
+بابا!!!
&دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!!همین فردا برای هفته ی دیگه قرار میزارم باهاشون!
رفت پایین و بهش فرصت نداد که حرف بزنه...
اتفاقی که داشت میوفتاد فرا تر از انتظارش بود!....فکر نمیکرد پدرش انقدر سر حرفش بمونه و به هیچ وجه راضی نشه کاری که قلب مینجی دنبال میکنه رو انجام بده...با بیونگ هو قطعا خوشبخت نمیشد...چون اونا مال هم نبودن...ولی اگر میخواست به خودشو پدرش آسیبی نزنه باید اینکارو میکرد...
________3pm___1.February
یکی از دستاشو به پدرش داد و با اون یکی دامنشو بالا گرفت....با هر قدمی که روی اون فرش قرمز برمیداشت حس میکرد یک سال از عمرش کم شده...با لبخند زوری دست زدن مهمون هارو دنبال میکرد و به مردی که تا چند دقیقه دیگه همسرش میشد زل زده بود..
دستشو ول کرد!...دست دخترشو ول کرد!طوری که انگار قلبشو از سینش بیرون آورده....حلقه ی نقره ای با نگین صورتیِ روش دور انگشت باریک دختر نقش بست....
کشیش کلماتو پشت هم قطار میکرد ولی تنها فردی که بین این زوج گوش میداد بیونگ هو بود!
چشمای پسر عاشق به موهای کوتاه حالت گرفته ی دختر دوخته شده بودن...یه قلوپ از اسکاچ رو به روش نوشید و نفسشو بیرون داد...گیج بود!...چرا پدر اون دختر باید پسری که ذره ای احساس به نامزدش نداره رو برای ازدواج انتخاب میکرد!؟چه برگ برنده ای بود؟؟
(آیا این مرد را به عنوان همسر قانونی خود میپذیرید؟)
آب دهنشو به سختی قورت داد و اشک توی چشماش حلقه زد....
+بله...میپذیرم
(آیا این زن را به عنوان همسر قانونی خود میپذیرید؟)
؛از صمیم قلب میپذیرم...(پوزخند)
(اکنون شما را زن و شوهر اعلام میکنم
همیشه این روز را به یاد خواهید آورد. امیدوارم حتی زیباتر و کاملتر از رویاهایتان باشد)
همه ی سالن دست میزدن...جز یه نفر که چند ثانیه ای میشد که به زمین خیره شده!....اشکای دختر یادش میومد....صدای لرزونش که توی گوشش میپیچید...دست گرمش که محکم مچ پسر رو گرفته بود..
عاشقش شدی؟
برق از سرم پرید...نمیدونستم چطوری جمعش کنم...
+چ...چی؟.....ن...نه...
&مینجی!!یکم عاقلانه فکر کن...پس بیونگ هو چی میشه؟
+هوفففف.....میشه بحث اونو وسط نکشی...
&بچه بازیو بزار کنار!!!ما با هم حرف زدیم...قرار شد بی هیچ بهونه گیری ای به حرف من گوش کنیو با بیونگ هو ازدواج کنی!!!فقط اینطوری میتونی به زندگی ادامه بدی!!
+ولی من اونو دوست ندارم!!!
&الان این مهم نیست...به این فکر کن که چه زندگی خوبی کنار کسی که باید ایندتو باهاش بسازی داری
+بابا!!!
&دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!!همین فردا برای هفته ی دیگه قرار میزارم باهاشون!
رفت پایین و بهش فرصت نداد که حرف بزنه...
اتفاقی که داشت میوفتاد فرا تر از انتظارش بود!....فکر نمیکرد پدرش انقدر سر حرفش بمونه و به هیچ وجه راضی نشه کاری که قلب مینجی دنبال میکنه رو انجام بده...با بیونگ هو قطعا خوشبخت نمیشد...چون اونا مال هم نبودن...ولی اگر میخواست به خودشو پدرش آسیبی نزنه باید اینکارو میکرد...
________3pm___1.February
یکی از دستاشو به پدرش داد و با اون یکی دامنشو بالا گرفت....با هر قدمی که روی اون فرش قرمز برمیداشت حس میکرد یک سال از عمرش کم شده...با لبخند زوری دست زدن مهمون هارو دنبال میکرد و به مردی که تا چند دقیقه دیگه همسرش میشد زل زده بود..
دستشو ول کرد!...دست دخترشو ول کرد!طوری که انگار قلبشو از سینش بیرون آورده....حلقه ی نقره ای با نگین صورتیِ روش دور انگشت باریک دختر نقش بست....
کشیش کلماتو پشت هم قطار میکرد ولی تنها فردی که بین این زوج گوش میداد بیونگ هو بود!
چشمای پسر عاشق به موهای کوتاه حالت گرفته ی دختر دوخته شده بودن...یه قلوپ از اسکاچ رو به روش نوشید و نفسشو بیرون داد...گیج بود!...چرا پدر اون دختر باید پسری که ذره ای احساس به نامزدش نداره رو برای ازدواج انتخاب میکرد!؟چه برگ برنده ای بود؟؟
(آیا این مرد را به عنوان همسر قانونی خود میپذیرید؟)
آب دهنشو به سختی قورت داد و اشک توی چشماش حلقه زد....
+بله...میپذیرم
(آیا این زن را به عنوان همسر قانونی خود میپذیرید؟)
؛از صمیم قلب میپذیرم...(پوزخند)
(اکنون شما را زن و شوهر اعلام میکنم
همیشه این روز را به یاد خواهید آورد. امیدوارم حتی زیباتر و کاملتر از رویاهایتان باشد)
همه ی سالن دست میزدن...جز یه نفر که چند ثانیه ای میشد که به زمین خیره شده!....اشکای دختر یادش میومد....صدای لرزونش که توی گوشش میپیچید...دست گرمش که محکم مچ پسر رو گرفته بود..
۲.۸k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.