مافیای من
#مافیای_من
P:51
(ویو ا.ت)
پوزخندی زدم و گفتم
ا.ت: واسه ی کی کار میکنی؟!
درحالی که بهش خیره شده بود به لحن مسخره ای گفت
بادیگارد: بلاخره که قراره بمیری پس چه اهمیتی داره ؟!
تک خنده ای کردم و درحالی که گارد میگرفتم گفتم
ا.ت: بیا ببینیم که میمیره !!
با آخرین حرفم به سمتش حمله کردم و مشتی بهش زدم که جا خالی دادو خواست به صورتم مشت بزنه
سرمو کج کردم و دستاش که تو هوا مونده بودو گرفتم و به سمت خودم کشیدم
موهاشو توی دستام گرفتم و با زانوهام چندتا ضربه به صورتش زدم که سریع ازم فاصله گرفت
صورتش خونی شده بود و لباش پاره
با دیدنش پوزخندم بزرگ تر شد که به سمتم حمله ور شد و خاست بع شکمم ضربه بزنه که خودمو کنار کشیدم
پاهامو بالا اوردم و با قدرت روی سرش فرود آوردم که پخش زمین شد
قهقه ی بلندی سر دادمو بهش نگاه کردم که حتی توان بلند شدن نداشت
به خیال اینکه دیگه بلند نمیشه به سمت در رفتم و خاستم از اونجا خارج شم که یهو جسم سنگینی به سرم برخورد کرد
دستهامو روی سرم گزاشتم که با حس اینکه ماده ی لجزی روی دستام نشست دستهامو جلوی چشمام آوردم
خون!!
آروم پاهام سست شدو روی زمین افتادم
آخرین لحظه اون حرو*م زاده رو دیدم که جلوم زانو زدو با پوزخند نگاهم کرد
(ویو نویسنده)
دستهاشو زیر پاهای ا.ت انداختو بلندش کرد و از اتاق خارج شد
اون دختر نقششو بهم ریخته بود و به صورت غیر قابل باوری قدرت زیادی داشت پس زنده بودنش فقط و فقط دردسر به همراه داشت
اون باید اون دخترو از سر راه برمیداشت پس به سمت زیر زمین عمارت رفت
هیچ بادیگاردی اونجا نبود چون همشون به خاطر غرصی که توی غذاشون ریخته شده بود بیهوش بودن و این کارشو آسون میکرد
با خیال راحت از میون بادیگارد هایی که روی زمین افتاده بودن رد شدو به سمت اتاقی رفت که کل عمارت با شنیدن اسمش تنشون به لرزه می افتاد
اتاقی که تاحالا هزاران نفر توش جونشون و از دست دادن
اتاقی که بصورت غیر ممکنی هوای بسیار سردی داشت و قابلیت اینو داشت تا آب توش یخ بزنه
راه خوبی برای کشتن کسیه مگه نه؟!
با این فکر در اون اتاقو باز کردو اون دختر دردسر سازو گوشه ای گزاشت
این تقصیر خودش بود که توی کارشون فضولی کرده بودو حالا در آستانه ی مرگ بود
پایان پارت ۵۱🤠
P:51
(ویو ا.ت)
پوزخندی زدم و گفتم
ا.ت: واسه ی کی کار میکنی؟!
درحالی که بهش خیره شده بود به لحن مسخره ای گفت
بادیگارد: بلاخره که قراره بمیری پس چه اهمیتی داره ؟!
تک خنده ای کردم و درحالی که گارد میگرفتم گفتم
ا.ت: بیا ببینیم که میمیره !!
با آخرین حرفم به سمتش حمله کردم و مشتی بهش زدم که جا خالی دادو خواست به صورتم مشت بزنه
سرمو کج کردم و دستاش که تو هوا مونده بودو گرفتم و به سمت خودم کشیدم
موهاشو توی دستام گرفتم و با زانوهام چندتا ضربه به صورتش زدم که سریع ازم فاصله گرفت
صورتش خونی شده بود و لباش پاره
با دیدنش پوزخندم بزرگ تر شد که به سمتم حمله ور شد و خاست بع شکمم ضربه بزنه که خودمو کنار کشیدم
پاهامو بالا اوردم و با قدرت روی سرش فرود آوردم که پخش زمین شد
قهقه ی بلندی سر دادمو بهش نگاه کردم که حتی توان بلند شدن نداشت
به خیال اینکه دیگه بلند نمیشه به سمت در رفتم و خاستم از اونجا خارج شم که یهو جسم سنگینی به سرم برخورد کرد
دستهامو روی سرم گزاشتم که با حس اینکه ماده ی لجزی روی دستام نشست دستهامو جلوی چشمام آوردم
خون!!
آروم پاهام سست شدو روی زمین افتادم
آخرین لحظه اون حرو*م زاده رو دیدم که جلوم زانو زدو با پوزخند نگاهم کرد
(ویو نویسنده)
دستهاشو زیر پاهای ا.ت انداختو بلندش کرد و از اتاق خارج شد
اون دختر نقششو بهم ریخته بود و به صورت غیر قابل باوری قدرت زیادی داشت پس زنده بودنش فقط و فقط دردسر به همراه داشت
اون باید اون دخترو از سر راه برمیداشت پس به سمت زیر زمین عمارت رفت
هیچ بادیگاردی اونجا نبود چون همشون به خاطر غرصی که توی غذاشون ریخته شده بود بیهوش بودن و این کارشو آسون میکرد
با خیال راحت از میون بادیگارد هایی که روی زمین افتاده بودن رد شدو به سمت اتاقی رفت که کل عمارت با شنیدن اسمش تنشون به لرزه می افتاد
اتاقی که تاحالا هزاران نفر توش جونشون و از دست دادن
اتاقی که بصورت غیر ممکنی هوای بسیار سردی داشت و قابلیت اینو داشت تا آب توش یخ بزنه
راه خوبی برای کشتن کسیه مگه نه؟!
با این فکر در اون اتاقو باز کردو اون دختر دردسر سازو گوشه ای گزاشت
این تقصیر خودش بود که توی کارشون فضولی کرده بودو حالا در آستانه ی مرگ بود
پایان پارت ۵۱🤠
۶.۹k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.