╭────────╮
╭────────╮
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی¹⁴
از ماشین پیاده شدم و وارد ساختمونی که مادر جونگ کوک آدرسشو داده بود شدم،جلوی در خونه ایستادم،نمیدونستم این کاری که میکنم درسته یا نه،دستمو به سمت زنگ دراز کردم و فشارش دادم.
لحضه ای بعد در باز شد
جونگ کوک در حالی که خمیازه میکشید و سرشو میخاروند درو باز کرد،تا منو دید سریع درو بست.
چند ضربه به در زدم و گفتم:درو باز کن،لطفـــاً
درو آروم باز کرد و گفت:چی میخوای؟
پرسیدم:خانم شین کیونگ خونست؟
خاله شین کیونگ کنار جونگ کوک ایستاد گفت:سلام،بیا تو
جونگ کوک بلند گفت:مامــــــان کار توئه؟
خاله کیونگ دستمو گرفت و به سمت حال برد.
تم خونه سیاه و طوسی بود،خونه مجلل و شیکی بود.
روی کاناپه نشستم جونگ کوک و مادش هم روی کاناپه روبه رو.
خاله کیونگ به اتاقی که در سیاه رنگی داشت اشاره کرد و گفت:از این به بعد اونجا اتاق توئه
جونگ کوک تعجب زده گفت:چــــــــــــی؟
خاله کیونگ لبخند زد و گفت:از این به بعد یونا اینجا زندگی میکنه
جونگکوک بلند شد و گفت:مامان منظورت چیه؟
خاله کیونگ هم بلند شد و گفت:جرعت داری روی حرفم حرف بزن
جونگ کوک با قدمای محکمش به طرف اتاقش رفت و درو محکم بست
خاله کیونگ هوفی کشید و گفت:
اون همیشه همینجوریه
در اتاقی که قرار بود اتاق من بشه رو باز کرد و گفت:توی اتاق لباس و هر چیری که لازمه هست،بلند شدم و به سمت اتاق رفتم،اتاق خیلی قشنگی بود
آینه،لوازم آرایشی،تخت،و کمد لباس.
لبخند زدم و گفتم:ممنون
لبخند بامزه ای زد و گفت:اینجا خونه خودته راحت باش
و بعد در و بست،روی تخت دراز کشیدم،تخت خیلی نرمی بود،کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
با صدای قار و قور شکمم چشمامو باز کردم،به ساعت روی میز کنار تخت نگاه کردم،ساعت ۲ بود یعنی انقدر خوابیدم؟
بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی¹⁴
از ماشین پیاده شدم و وارد ساختمونی که مادر جونگ کوک آدرسشو داده بود شدم،جلوی در خونه ایستادم،نمیدونستم این کاری که میکنم درسته یا نه،دستمو به سمت زنگ دراز کردم و فشارش دادم.
لحضه ای بعد در باز شد
جونگ کوک در حالی که خمیازه میکشید و سرشو میخاروند درو باز کرد،تا منو دید سریع درو بست.
چند ضربه به در زدم و گفتم:درو باز کن،لطفـــاً
درو آروم باز کرد و گفت:چی میخوای؟
پرسیدم:خانم شین کیونگ خونست؟
خاله شین کیونگ کنار جونگ کوک ایستاد گفت:سلام،بیا تو
جونگ کوک بلند گفت:مامــــــان کار توئه؟
خاله کیونگ دستمو گرفت و به سمت حال برد.
تم خونه سیاه و طوسی بود،خونه مجلل و شیکی بود.
روی کاناپه نشستم جونگ کوک و مادش هم روی کاناپه روبه رو.
خاله کیونگ به اتاقی که در سیاه رنگی داشت اشاره کرد و گفت:از این به بعد اونجا اتاق توئه
جونگ کوک تعجب زده گفت:چــــــــــــی؟
خاله کیونگ لبخند زد و گفت:از این به بعد یونا اینجا زندگی میکنه
جونگکوک بلند شد و گفت:مامان منظورت چیه؟
خاله کیونگ هم بلند شد و گفت:جرعت داری روی حرفم حرف بزن
جونگ کوک با قدمای محکمش به طرف اتاقش رفت و درو محکم بست
خاله کیونگ هوفی کشید و گفت:
اون همیشه همینجوریه
در اتاقی که قرار بود اتاق من بشه رو باز کرد و گفت:توی اتاق لباس و هر چیری که لازمه هست،بلند شدم و به سمت اتاق رفتم،اتاق خیلی قشنگی بود
آینه،لوازم آرایشی،تخت،و کمد لباس.
لبخند زدم و گفتم:ممنون
لبخند بامزه ای زد و گفت:اینجا خونه خودته راحت باش
و بعد در و بست،روی تخت دراز کشیدم،تخت خیلی نرمی بود،کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
با صدای قار و قور شکمم چشمامو باز کردم،به ساعت روی میز کنار تخت نگاه کردم،ساعت ۲ بود یعنی انقدر خوابیدم؟
بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
۸.۴k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.