اول لایک 🥺❤️
#نفرین شده #پارت_پنجاه_و_یک
بهار : سلام ، حالت بهتره ؟
_بهترم ممنون ، فکر نمیکردم بیای دیدنم
بهار : خب ... اممم ... من ...من فکر نمیکردم اینقدر خطرناک باشه برات که بری تو کما
_چی داری میگی نمیفهمم
بهار :یادت نمیاد چطوری بیهوش شدی ؟
_نه کلا این بخش حافظم پاک شده چطور ؟
بهار : ولی من میدونم ، به خاطر همین جنا بود ، خب من فکر نمیکردم تا این حد پیش برن
_میشه درست توضیح بدی ؟ نمیفهمم چی میگی ، مگه تو نبودی که میگفتی ممکنه جونتو بگیرن ؟ حالا چرا داری میگی فکر نمیکردم خطرناک باشن ؟
انگار داشت این پا و اون پا میکرد که یه چیزی رو بگه
_بهار ، چیزی شده ؟ چیزی میخوای بگی ؟
بهار : من .... امممم ، همش تقصیر منه
بعد این حرف سریع زد زیر گریه ، نمیفهمیدم چی میگه و داره درباره چی صحبت میکنه واسه همین صبر کردم خودش به حرف بیاد و تعریف کنه موضوع چیه
بهار : اونا .. اونا منو انتخاب کرده بودن
شوکه نگاهش کردم
_این یعنی چی دقیقا ؟ یعنی هرچی گفتی دروغ بوده ؟
بهار : نه نه به جون خودم دروغ نبوده همه چی راست بود ولی اونا منو انتخاب کردن ، یه روز صبح که از خواب بیدار شدم یه برگه ای رو زیر تختم پیدا کردم نمیدونم کار کی بوده ولی اون برگه طلسم شده بود فکر کردم یه برگه بیهودس واسه همین پارش کردم و انداختمش توی سطل آشغال از روز بعدش کم کم احساس میکردم یکی داره نگاهم میکنه و وسایلم جا به جا میشدن بعد چند روز آزار و اذیتاشون شروع شدن فهمیدم میخوان منو بکشن ، تصمیم گرفتم که توجهشون رو به یکی دیگه جلب کنم تا خودم یه راه چاره پیدا کنم
از شنیدن حرفاش کم کم داشتم عصبی میشدم از یه طرف سرم خیلی درد گرفته بود از طرف دیگه میخواستم برم بهار رو با دستام خفه کنم
_آره .... و حتما اون یه نفرم من بودم ها ؟
بهار : الینا خواهش میکنم گوش بده من نمیخواستم تو رو به خطر بندازم من فکر میکردم شاید برای تو خطر کمتری داشته باشن فقط میخواستم توجهشون به تو جلب شه تا من
نزاشتم ادامه بده سرش داد زدم و گفتم : که تو چی ها ؟ که به فکر راه چاره بیوفتی اونم شاید راه پیدا کنی آره ؟
بهار :الینا
_دهنتو ببند بهار ، من به خاطر تو و ندونم کاریای تو رفتم تو کما ، تا مرز مردن رفتم و برگشتم ، حالا اومدی میگی که
#رمان_z #رمان #نویسنده #ترسناک
بهار : سلام ، حالت بهتره ؟
_بهترم ممنون ، فکر نمیکردم بیای دیدنم
بهار : خب ... اممم ... من ...من فکر نمیکردم اینقدر خطرناک باشه برات که بری تو کما
_چی داری میگی نمیفهمم
بهار :یادت نمیاد چطوری بیهوش شدی ؟
_نه کلا این بخش حافظم پاک شده چطور ؟
بهار : ولی من میدونم ، به خاطر همین جنا بود ، خب من فکر نمیکردم تا این حد پیش برن
_میشه درست توضیح بدی ؟ نمیفهمم چی میگی ، مگه تو نبودی که میگفتی ممکنه جونتو بگیرن ؟ حالا چرا داری میگی فکر نمیکردم خطرناک باشن ؟
انگار داشت این پا و اون پا میکرد که یه چیزی رو بگه
_بهار ، چیزی شده ؟ چیزی میخوای بگی ؟
بهار : من .... امممم ، همش تقصیر منه
بعد این حرف سریع زد زیر گریه ، نمیفهمیدم چی میگه و داره درباره چی صحبت میکنه واسه همین صبر کردم خودش به حرف بیاد و تعریف کنه موضوع چیه
بهار : اونا .. اونا منو انتخاب کرده بودن
شوکه نگاهش کردم
_این یعنی چی دقیقا ؟ یعنی هرچی گفتی دروغ بوده ؟
بهار : نه نه به جون خودم دروغ نبوده همه چی راست بود ولی اونا منو انتخاب کردن ، یه روز صبح که از خواب بیدار شدم یه برگه ای رو زیر تختم پیدا کردم نمیدونم کار کی بوده ولی اون برگه طلسم شده بود فکر کردم یه برگه بیهودس واسه همین پارش کردم و انداختمش توی سطل آشغال از روز بعدش کم کم احساس میکردم یکی داره نگاهم میکنه و وسایلم جا به جا میشدن بعد چند روز آزار و اذیتاشون شروع شدن فهمیدم میخوان منو بکشن ، تصمیم گرفتم که توجهشون رو به یکی دیگه جلب کنم تا خودم یه راه چاره پیدا کنم
از شنیدن حرفاش کم کم داشتم عصبی میشدم از یه طرف سرم خیلی درد گرفته بود از طرف دیگه میخواستم برم بهار رو با دستام خفه کنم
_آره .... و حتما اون یه نفرم من بودم ها ؟
بهار : الینا خواهش میکنم گوش بده من نمیخواستم تو رو به خطر بندازم من فکر میکردم شاید برای تو خطر کمتری داشته باشن فقط میخواستم توجهشون به تو جلب شه تا من
نزاشتم ادامه بده سرش داد زدم و گفتم : که تو چی ها ؟ که به فکر راه چاره بیوفتی اونم شاید راه پیدا کنی آره ؟
بهار :الینا
_دهنتو ببند بهار ، من به خاطر تو و ندونم کاریای تو رفتم تو کما ، تا مرز مردن رفتم و برگشتم ، حالا اومدی میگی که
#رمان_z #رمان #نویسنده #ترسناک
۱۱.۹k
۲۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.