پارت دوم
پارت دوم
قاب عکسو انداختم بالای کمد تا دیگه چشمم بهش نخوره
می دونم جیمین منو دوست داشت و به خاطر اینکه دوباره عاشقش بشم هر کاری می کرد اما من نمی تونستم!
انگار بدون اون خیلی بهتر می تونم زندگیمو اداره کنم!
از وقتی که از جیمین طلاق گرفتم هم راحت به کارای خونه می رسم هم مواظب بچه هامم هم پروژه های شرکتو آماده می کنم
ولی...همیشه یه چیزی کم بود!
نمی دونم چی اما مطمئنم که جیمین نمی تونه باشه!
با صدای زنگ در رشته افکارم پاره شد
یعنی کی می تونست باشه؟
درو باز کردم که با دیدن قامت جیمین شوکه بهش خیره شدم
اون اینجا چیکار می کرد؟
+س...سلام
خودمو نباختم و با صدای محکم گفتم:
-اینجا چیکار میکنی؟؟ مگه قرار نبود دیگه دور و اطراف من و بچه هام نباشی؟
+آره درست میگی قرار نبود بیام اینجا ولی من دلم برای بچه هام تنگ شده! لطفا درک کن من پدرشونم! خوب بود تو هم سه سال بی خبر از بچه هات زندگی می کردی؟
-الان می خوای ببینیشون؟
+آره! بعدش قول میدم دیگه گورمو گم کنم و هیچ وقت نیام!
-خیله خب باشه....سو هیون! یانگ سو! بیایید اینجا!
چند دقیقه بعد خودشونو بدو بدو رسوندن جلوی در
سو هیون:چیشده مامانی؟
-یکی از دوستام اومده شما دوتارو ببینه
یانگ سو:عع این همون آگاهه تو عتس بود
-آره اومده شماهارو ببینه
جیمین نشست روی زمین و دستاشو برای بغل باز کرد
سو هیون یه نگاه بهم انداخت که چشمامو روی هم گذاشتم
وقتی اجازه اش صادر شد رفت پیش جیمین و خودشو انداخت تو بغل باباش
یانگ سو هم رفت پیش اونا
بچم سه سال از بچه هاش بیخبر بوده(((:
بریم ا/ت رو بزنیم؟🗿
قاب عکسو انداختم بالای کمد تا دیگه چشمم بهش نخوره
می دونم جیمین منو دوست داشت و به خاطر اینکه دوباره عاشقش بشم هر کاری می کرد اما من نمی تونستم!
انگار بدون اون خیلی بهتر می تونم زندگیمو اداره کنم!
از وقتی که از جیمین طلاق گرفتم هم راحت به کارای خونه می رسم هم مواظب بچه هامم هم پروژه های شرکتو آماده می کنم
ولی...همیشه یه چیزی کم بود!
نمی دونم چی اما مطمئنم که جیمین نمی تونه باشه!
با صدای زنگ در رشته افکارم پاره شد
یعنی کی می تونست باشه؟
درو باز کردم که با دیدن قامت جیمین شوکه بهش خیره شدم
اون اینجا چیکار می کرد؟
+س...سلام
خودمو نباختم و با صدای محکم گفتم:
-اینجا چیکار میکنی؟؟ مگه قرار نبود دیگه دور و اطراف من و بچه هام نباشی؟
+آره درست میگی قرار نبود بیام اینجا ولی من دلم برای بچه هام تنگ شده! لطفا درک کن من پدرشونم! خوب بود تو هم سه سال بی خبر از بچه هات زندگی می کردی؟
-الان می خوای ببینیشون؟
+آره! بعدش قول میدم دیگه گورمو گم کنم و هیچ وقت نیام!
-خیله خب باشه....سو هیون! یانگ سو! بیایید اینجا!
چند دقیقه بعد خودشونو بدو بدو رسوندن جلوی در
سو هیون:چیشده مامانی؟
-یکی از دوستام اومده شما دوتارو ببینه
یانگ سو:عع این همون آگاهه تو عتس بود
-آره اومده شماهارو ببینه
جیمین نشست روی زمین و دستاشو برای بغل باز کرد
سو هیون یه نگاه بهم انداخت که چشمامو روی هم گذاشتم
وقتی اجازه اش صادر شد رفت پیش جیمین و خودشو انداخت تو بغل باباش
یانگ سو هم رفت پیش اونا
بچم سه سال از بچه هاش بیخبر بوده(((:
بریم ا/ت رو بزنیم؟🗿
۳۵.۵k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.