پارت سوم
پارت سوم
جیمین ویو
خیلی سخت بود که بچه هامو بعد سه سال بغل بگیرم و گریه نکنم تازه بدتر از اون نگم بهشون من باباشون هستم(:
ا/ت بهشون گفته بود من یکی از دوستاش هستم
یعنی اونا تو این سه سال به این فکر نکردن که بابا دارن یا نه؟
-خب دیگه بسه بچه ها برید تو اتاقتون من با دوستم یه سری حرفا دارم
سو هیون:باشه مامان
یانگ سو:عمو اسمت چیه؟
-اسمم جیمینه(:
یانگ سو:از این به بهد عمو جیمین صدات می تُنم(پدصگ اون باباته)
دست کوچولوشو روی گونه ام گذاشت و رفت
+بهشون گفتی من دوستتم؟*از روی زمین بلند میشه*
-حوصله ندارم بچه هامو دو قطبی بشن
+حق داری منم جای تو بودم اینو بهشون می گفتم
-خیله خب بچه هاتو که دیدی حالا برو*درو میبنده*
+نه! وایسا یه دقیقه!*پاشو میندازه جلوی در*
-باز چی می خوای؟
+قراره دیگه هیچ وقت نیام پیش اونا بذار یه امروزو کامل باهاشون وقت بگذرونم بعد دیگه میرم!
-اگه قبول کنم فردا دست از پا دراز تر میای اینجا
+قول میدم نیام خواهش میکنم!
دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم و زدم زیر گریه
+لطفا فقط یه امروز....تو این سه سال کارم شده بود نگاه کردن به عکساتون نمی دونستم شماها حالتون خوبه یا نه راحت می خوابید یا نه تو چه شرایطی هستین اون سو هیون یه ساله چه شکلی شده میتونی از پس یانگ سو که نوزاد بود بربیایی یا نه...می خوام فقط قبل از اینکه از دلتنگی شما بمیرم یه بار با بچه هام وقت بگذرونم و خوشحال باشم...
ا/ت ویو
نمی دونم چرا ولی با حرفاش قلبم درد گرفت!
یعنی تو این سه سال همش به فکر من و بچه ها بوده؟
کار اشتباهی کرده بودم؟
شاید اره! یه جورایی من جیمینو از دیدن بچه هاش که حق اون به عنوان یه پدر بود محروم کردم! حالا هم توقع دارم که فقط بچه هاشو بغل بگیره و برای همیشه از اینجا بره
تازه فهمیدی چقدر اذیت کردی بچرو؟-_-
جیمین ویو
خیلی سخت بود که بچه هامو بعد سه سال بغل بگیرم و گریه نکنم تازه بدتر از اون نگم بهشون من باباشون هستم(:
ا/ت بهشون گفته بود من یکی از دوستاش هستم
یعنی اونا تو این سه سال به این فکر نکردن که بابا دارن یا نه؟
-خب دیگه بسه بچه ها برید تو اتاقتون من با دوستم یه سری حرفا دارم
سو هیون:باشه مامان
یانگ سو:عمو اسمت چیه؟
-اسمم جیمینه(:
یانگ سو:از این به بهد عمو جیمین صدات می تُنم(پدصگ اون باباته)
دست کوچولوشو روی گونه ام گذاشت و رفت
+بهشون گفتی من دوستتم؟*از روی زمین بلند میشه*
-حوصله ندارم بچه هامو دو قطبی بشن
+حق داری منم جای تو بودم اینو بهشون می گفتم
-خیله خب بچه هاتو که دیدی حالا برو*درو میبنده*
+نه! وایسا یه دقیقه!*پاشو میندازه جلوی در*
-باز چی می خوای؟
+قراره دیگه هیچ وقت نیام پیش اونا بذار یه امروزو کامل باهاشون وقت بگذرونم بعد دیگه میرم!
-اگه قبول کنم فردا دست از پا دراز تر میای اینجا
+قول میدم نیام خواهش میکنم!
دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم و زدم زیر گریه
+لطفا فقط یه امروز....تو این سه سال کارم شده بود نگاه کردن به عکساتون نمی دونستم شماها حالتون خوبه یا نه راحت می خوابید یا نه تو چه شرایطی هستین اون سو هیون یه ساله چه شکلی شده میتونی از پس یانگ سو که نوزاد بود بربیایی یا نه...می خوام فقط قبل از اینکه از دلتنگی شما بمیرم یه بار با بچه هام وقت بگذرونم و خوشحال باشم...
ا/ت ویو
نمی دونم چرا ولی با حرفاش قلبم درد گرفت!
یعنی تو این سه سال همش به فکر من و بچه ها بوده؟
کار اشتباهی کرده بودم؟
شاید اره! یه جورایی من جیمینو از دیدن بچه هاش که حق اون به عنوان یه پدر بود محروم کردم! حالا هم توقع دارم که فقط بچه هاشو بغل بگیره و برای همیشه از اینجا بره
تازه فهمیدی چقدر اذیت کردی بچرو؟-_-
۴۱.۷k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.