پارت60
#پارت60
با چشمایی که از عصبانیت سرخ شده بود به من نگاه میکردم.
آب دهنمو قورت داد گفتم:
چیه چرا داری اینجوری بهم نگاه میکنی؟!
سمتم اومد بازمو گرفت از بین دندون های کلید شده گفت:داری با کدوم خری میری بیرون؟!
یه پوزخند زدم : اولا به تو هیچ ربطی نداره دوما حرف دهنتو بفهم
بهم نزدیک تر شد: چی چیو به من هیچ ربطی نداره اتفاقا خوبم ربط داره
مهسا: برو بابا برام مهم نیستی.
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم از کنارش رد شدم.
حسام: امروز مگه از رو جنازه من رد بشی با اون پسره بیرون بری.
با شنیدن حرفش سرجام وایستادم برگشتم سمت.
با پوزخندگفتم: هه از رو جنازتم رد میشم.
بی توجه به چشمای عصبیش از اتاق اومدم بیرون.
با بیرون رفتنم از اتاق همه نگاه ها سمتم چرخرید، یه لبخند هولکی زدم رفتم سرجام نشستم.
چند دقیقه بعد حسام از اتاق بیرون اومد.
مامان بزرگ مشکوکانه پرسید: شما دوتا باهم تو اتاق چیکار میکردین؟!
آب دهنمو قورت دادم همینو کم داشتم که اینا فکر کنن من با حسام رابطه دارم.
حسام دستی تو موهاش کشید: خب من رفتم تو اتاق کار داشتم مهسا هم داشت با تلفنش حرف میزد.
مامان بزرگ سری تکون داد: باشه.
زیر چشمی به نگین نگاه کردم روبه روم نشسته بودم با اعصبانیت داشت به من نگاه میکردم.
یعنی نگین حسام رو دوست داره؟ داشته باشدم به من هیچ ربطی نداره ، هر دوشون به درد هم میخورند.فقط حامدو عشق است.
با یادآوری حامد یه لبخند اومد رو لبام. امروز واسه اولین بار میخوایم بریم بیرون بهتر از این نمیشه!
خدایا یعنی میشه حامد منو دوست داشته باشه؟! اون وقت دیگه هیچی ازت نمیخوام.
وجدان: دوست داشته باشه که چی باهاش ازدواج کنی؟!
نمیدونم ولی خب میتونم همه چی رو برای حامد توضیح بدم، روشن فکرتر از این حرفاست.
وجدان: اگه قبول نکرد چی؟ اگه ترکت کرد چی؟!
اون وقته که میشکنم اون وقته انتقامو از همه شون میگیرم.
وجدان: چطوری؟!
نمیدونم ولی یه راهی براش پیدا میکنم.
با سلقمه ایی که بهم خورد از جام پریدم با تعجب به مامان نگاه کردم.
حرصی گفت: معلوم هست کجا سیر میکنی دوساعته دارم صدات میزنم!
صاف سرجام نشستم: ببخشید تو فکر بودم جانم کاری داشتید؟!
سرشو آورد نزدیک تر: ساعت چند میری بیرون؟!
متفکر به مامان نگاه کردم: امم ساعت چهار یا پنج!
مامان: باشه.
از کنارم دور شد بقیه با تعجب بهمون نگاه میکردن.
یه نفس عمیق کشیدم، خدا بخیر بگذرونه امروز رو.
(دو ساعت بعد)
نزدیک ساعت چهار بود از جام بلند شدم رفتم اتاقم، رو صندلی میز آرایشم نشستم آرایشمو تمدید کردم. موهام باز کردم از اول بستمش .
از جام بلند شدم مشغول عوض کردن لباسام شدن، تو آینه به خودم نگاه کردم.
خوب شده بودم، ساعت رو نگاه کردم یه ربع به پنج بود، یعنی کار من یک ساعت طول کشید؟ واو.
کیفمو از رو زمبن برداشتم گوشی رو توش گذاشتم دوباره یه نگاه از تو آینه به خودم انداختم
با چشمایی که از عصبانیت سرخ شده بود به من نگاه میکردم.
آب دهنمو قورت داد گفتم:
چیه چرا داری اینجوری بهم نگاه میکنی؟!
سمتم اومد بازمو گرفت از بین دندون های کلید شده گفت:داری با کدوم خری میری بیرون؟!
یه پوزخند زدم : اولا به تو هیچ ربطی نداره دوما حرف دهنتو بفهم
بهم نزدیک تر شد: چی چیو به من هیچ ربطی نداره اتفاقا خوبم ربط داره
مهسا: برو بابا برام مهم نیستی.
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم از کنارش رد شدم.
حسام: امروز مگه از رو جنازه من رد بشی با اون پسره بیرون بری.
با شنیدن حرفش سرجام وایستادم برگشتم سمت.
با پوزخندگفتم: هه از رو جنازتم رد میشم.
بی توجه به چشمای عصبیش از اتاق اومدم بیرون.
با بیرون رفتنم از اتاق همه نگاه ها سمتم چرخرید، یه لبخند هولکی زدم رفتم سرجام نشستم.
چند دقیقه بعد حسام از اتاق بیرون اومد.
مامان بزرگ مشکوکانه پرسید: شما دوتا باهم تو اتاق چیکار میکردین؟!
آب دهنمو قورت دادم همینو کم داشتم که اینا فکر کنن من با حسام رابطه دارم.
حسام دستی تو موهاش کشید: خب من رفتم تو اتاق کار داشتم مهسا هم داشت با تلفنش حرف میزد.
مامان بزرگ سری تکون داد: باشه.
زیر چشمی به نگین نگاه کردم روبه روم نشسته بودم با اعصبانیت داشت به من نگاه میکردم.
یعنی نگین حسام رو دوست داره؟ داشته باشدم به من هیچ ربطی نداره ، هر دوشون به درد هم میخورند.فقط حامدو عشق است.
با یادآوری حامد یه لبخند اومد رو لبام. امروز واسه اولین بار میخوایم بریم بیرون بهتر از این نمیشه!
خدایا یعنی میشه حامد منو دوست داشته باشه؟! اون وقت دیگه هیچی ازت نمیخوام.
وجدان: دوست داشته باشه که چی باهاش ازدواج کنی؟!
نمیدونم ولی خب میتونم همه چی رو برای حامد توضیح بدم، روشن فکرتر از این حرفاست.
وجدان: اگه قبول نکرد چی؟ اگه ترکت کرد چی؟!
اون وقته که میشکنم اون وقته انتقامو از همه شون میگیرم.
وجدان: چطوری؟!
نمیدونم ولی یه راهی براش پیدا میکنم.
با سلقمه ایی که بهم خورد از جام پریدم با تعجب به مامان نگاه کردم.
حرصی گفت: معلوم هست کجا سیر میکنی دوساعته دارم صدات میزنم!
صاف سرجام نشستم: ببخشید تو فکر بودم جانم کاری داشتید؟!
سرشو آورد نزدیک تر: ساعت چند میری بیرون؟!
متفکر به مامان نگاه کردم: امم ساعت چهار یا پنج!
مامان: باشه.
از کنارم دور شد بقیه با تعجب بهمون نگاه میکردن.
یه نفس عمیق کشیدم، خدا بخیر بگذرونه امروز رو.
(دو ساعت بعد)
نزدیک ساعت چهار بود از جام بلند شدم رفتم اتاقم، رو صندلی میز آرایشم نشستم آرایشمو تمدید کردم. موهام باز کردم از اول بستمش .
از جام بلند شدم مشغول عوض کردن لباسام شدن، تو آینه به خودم نگاه کردم.
خوب شده بودم، ساعت رو نگاه کردم یه ربع به پنج بود، یعنی کار من یک ساعت طول کشید؟ واو.
کیفمو از رو زمبن برداشتم گوشی رو توش گذاشتم دوباره یه نگاه از تو آینه به خودم انداختم
۶.۰k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.